اصلا عجیب نیست که اینبار هم در زیر تابش شدید خورشید و انعکاسش بر ساقههای طلایی گندم، میان ردپاهای باقیمانده در آسمان بر اوج ابرهای پراکندهی چرخان، در وزش بی رنگ باد بر چهرهی سرد و خشک من و نگاه کنایه آمیز مردی رهگذر که از میان تراکم خودروها راهش را به آنسوی خیابان بازمیکند، در میان چرخش سرسام آور خودروها به دور میدان و حرکت دیوانه وار انسانها از لابلای آنها، در امتداد نگاه تو که روزی آرامش من بود و حالا از میان نگاهم چه ساده میگذری، چشمهایت را می بندی و حس عجیب اضطراب را در من برجا میگذاری (دلم برای روزهای اول و برق نگاهت تنگ شده است) ، در واژههایت که هر روز ترس مرا تشدید میکنند و لطافت صدایت که انگار کم کم محو میشود، در قاب نقاشیای که هرگز به من ندادی و تمام خاطرات گذشته، تمام اشکها، چرخشها و لمسها، دستهایی که به دور موهایت گره خورد و همهی ترس من که یک آن فروریخت در نگاه زیبای تو، در دستانی که لغزید در دستانم و لیز خورد به حس ابدی وجود، چرخید و چرخید، لمس کرد و ناگهان از جا پرید، اصلا عجیب نیست که میان همهی اینها دوباره من در کنجی تاریک با افکار خسته و درماندهام تنها بمانم.
کاوه
1/دی/84
جمعه، دی ۰۲، ۱۳۸۴
برای همهی آنهایی که زندگیشان به رنگ ممتد و پر رنگ خاکستری درآمده است و شبهایشان از روزهایشان فقط با غروب خورشید جدا میشود و نه تلاطم مواج رنگ نارنجی در آسمان، برای همهی آنهایی که به دنبال بارانند تا زیرش سیگار بکشند یا صندلیای شکسته کنج دیواری تاریک تا رویش بنشینند، تعمق کنند و سیگاری در خلوت نمناک پاییزی دود کنند، برای همهی آنهایی که فکر میکنند و به هیچ جا نمی رسند، رویا می کنند، غرق میشوند و لذت میبرند، قدم می زنند و در انتهای پیچ کوچه برای همیشه محو میشوند تا زیر تک چراغ روشن کوچه آنقدر منتظرشان بمانی که .... نه هرگز برنخواهد گشت، برای همهی آنهایی که لمس می کنند، نگاه می کنند، اشک می ریزند، گه گداری می خندند، دستهایشان را پشت سرشان میگذارند و سقف خانه را می نگرند، کتاب میخوانند و نمیفهمند، درس میخوانند و لذت نمیبرند، عاشقند و کسی را دوست ندارند:
من حرفی برای گفتن ندارم.
کاوه
27/آذر/84
من حرفی برای گفتن ندارم.
کاوه
27/آذر/84
یکشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۴
... مثل کوچهای تاریک و پر پیچ و خم که سایهی درختان بلند سرو حتی در این تاریکی از پس نور کمرنگ چراغهای سر در خانههای کهنه، از پس ترکهای نمناک این دیوارهای کاه گلی، از پس صدای گامهای خستهام بر برگهای خشک و زرد پاییزی، مرا به سمت انتها میبرد. به خودم میپیچم از سرما، از ترس، از هر احساس غریبی که در هر گامم به جلو برای اولین بار حس میکنم؛ لمس میکنم؛ پرواز میکنم و از درون خودم صدا میزنم حس کهنهی با تو بودن را، با هیچ کس بودن را، .... !
میچرخد، مثل چرخ گاری، مثل سنگ آسیاب، مثل هوس، مثل ترس، مثل آرامش، مثل شرم، .... ! میچرخد و روبروی من، درست آنجایی که نگاهش به نگاهم میافتد، می ایستد. زل میزند. دستانش را در هوا میچرخاند. مثل دود که از لابلای تنها روزنهی نور در سکون بی وزن هوا بالا میرود و توجه مرا تا ابد به خود جلب میکند. و من تا ابد به موازات نور، دود، دستان تو، نگاهت، تاریکی، سکوت، ترس، هوس، شرم و سایهی درختان سرو پیش میروم تا به انتها، آنجا که دری در پس دیواری، در عمق پیچکهای همیشه سبز روییده است و کسی از پشت این در مرا میخواند، صدا میزند، فریاد میزند، مثل "هیچ".
مثل درخت به هم پیچیدیم، زایش کردیم، مثل گیاه روییدیم و مثل دود به سمت تنها روزنهی فرار، رفتیم. فرار کردیم و دوباره به همان کوچهی تاریک و پر پیچ و خم با سایهی سروهای بلند و موازی آمدیم و به همان دری رسیدیم که مثل "هیچ" تا ابد مرا صدا میزند.
آرام و با وقار، به سمت انتهای روشن این اتاق پرواز کرد و در اوج سبکی و بی وزنی ناگهان روی زمین افتاد و برای همیشه از کنار من رفت و من برای اولین بار و یا شاید آخرین بار خودم را در انتهای گودال تاریکی یافتم که زمانی چندین سال پیش، آنوقتها که ساز میزدم و فریاد میکشیدم، ناگهان همزمان با آخرین پکی که به سیگار زدم به درونش افتادم. یادم میآید بوی سیگار میآمد، بوی مشروب، بوی نم، بوی اصالت و زن !
کاوه 19/6/84
میچرخد، مثل چرخ گاری، مثل سنگ آسیاب، مثل هوس، مثل ترس، مثل آرامش، مثل شرم، .... ! میچرخد و روبروی من، درست آنجایی که نگاهش به نگاهم میافتد، می ایستد. زل میزند. دستانش را در هوا میچرخاند. مثل دود که از لابلای تنها روزنهی نور در سکون بی وزن هوا بالا میرود و توجه مرا تا ابد به خود جلب میکند. و من تا ابد به موازات نور، دود، دستان تو، نگاهت، تاریکی، سکوت، ترس، هوس، شرم و سایهی درختان سرو پیش میروم تا به انتها، آنجا که دری در پس دیواری، در عمق پیچکهای همیشه سبز روییده است و کسی از پشت این در مرا میخواند، صدا میزند، فریاد میزند، مثل "هیچ".
مثل درخت به هم پیچیدیم، زایش کردیم، مثل گیاه روییدیم و مثل دود به سمت تنها روزنهی فرار، رفتیم. فرار کردیم و دوباره به همان کوچهی تاریک و پر پیچ و خم با سایهی سروهای بلند و موازی آمدیم و به همان دری رسیدیم که مثل "هیچ" تا ابد مرا صدا میزند.
آرام و با وقار، به سمت انتهای روشن این اتاق پرواز کرد و در اوج سبکی و بی وزنی ناگهان روی زمین افتاد و برای همیشه از کنار من رفت و من برای اولین بار و یا شاید آخرین بار خودم را در انتهای گودال تاریکی یافتم که زمانی چندین سال پیش، آنوقتها که ساز میزدم و فریاد میکشیدم، ناگهان همزمان با آخرین پکی که به سیگار زدم به درونش افتادم. یادم میآید بوی سیگار میآمد، بوی مشروب، بوی نم، بوی اصالت و زن !
کاوه 19/6/84
پنجشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۴
نه! انگار اینجا هرگز انسانهایی متولد نشدهاند. هی چرخیدیم و چرخیدیم در امتداد آن دشت، هی رقصیدیم و رقصیدیم در پی هم و از نگاه ممتد به بیکران آبی، همدیگر را یافتیم در آغوش سرد باران و خندیدیم. خندیدیم و خندیدیم تا به کودکی رسیدیم. لحظه آرام شد و زمان کند. سرم گیج رفت و تنم خیس شد. نگاهم ممتد شد و چشمهایت در قاب چرخان چشمهایم، چرخید.
پرواز کرد. رفت تا از آن بالا مرا بنگرد و من از این پایین او را. چه قدر دلم میخواست از آن بالا مرا نگریستن را تجربه کنم، تو را نگریستن را، دشت را، دره را و به آنجا برسم که ناگهان افق گره خورد در نارنجی کبود خورشید و سپس آرام پایین بیایم، همسطح همهی خوابهای ظهر بهاری.
کاوه 13/5/83
پرواز کرد. رفت تا از آن بالا مرا بنگرد و من از این پایین او را. چه قدر دلم میخواست از آن بالا مرا نگریستن را تجربه کنم، تو را نگریستن را، دشت را، دره را و به آنجا برسم که ناگهان افق گره خورد در نارنجی کبود خورشید و سپس آرام پایین بیایم، همسطح همهی خوابهای ظهر بهاری.
کاوه 13/5/83
دلم لک زده برای نگاهت. برای اینکه بفهمم، با چشمان خودم ببینم همین الان چه شد در آن چهرهی نازت. برای اینکه لمس کنم کوچکترین تکان چهرهات را و زل بزنم به ژرفای چشمان همیشه خندانت.
اینها حرفهای تو بود برای من. و تو هرگزنشنیدی آنچه در انتهای دل من پرسه زنان خواب را از چشمانم ربود و هرگز بر زبانم جاری نشد. نتوانستم یعنی جرات نکردم بگویم!
در توان من نیست پاسخ این همه عشق را دادن!
کاوه 13/5/83
اینها حرفهای تو بود برای من. و تو هرگزنشنیدی آنچه در انتهای دل من پرسه زنان خواب را از چشمانم ربود و هرگز بر زبانم جاری نشد. نتوانستم یعنی جرات نکردم بگویم!
در توان من نیست پاسخ این همه عشق را دادن!
کاوه 13/5/83
دوشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۴
هرگز کسی دلش برای چشمان معصوم تو نخواهد سوخت. اینها همه از آمادگاه دود و دم و خون آمدهاند. اینها همه مسافران جنوبند و هرگز توقف نخواهند کرد. لبهایشان خشک و دستانشان کبره بسته است. اینها ساربانند در دل کویر و ترکهای بیابان مرحم پاهای تاول زدهشان.
هرگز کسی دلش برای چشمان معصوم تو نخواهد سوخت. مگر دستان من که از همین فاصلهی دور هم احساس میکنند گونههای خشک و سردت را و تلاطم مواج اشک و نگاه بر زمان را.
زمان هرگز گوشه چشمی به چشمان معصوم تو و دستان بی حرکت من نخواهد انداخت. و من هرگز به سرزمینهای دوردست سفر نخواهم نکرد ...
کاوه 2/5/84
هرگز کسی دلش برای چشمان معصوم تو نخواهد سوخت. مگر دستان من که از همین فاصلهی دور هم احساس میکنند گونههای خشک و سردت را و تلاطم مواج اشک و نگاه بر زمان را.
زمان هرگز گوشه چشمی به چشمان معصوم تو و دستان بی حرکت من نخواهد انداخت. و من هرگز به سرزمینهای دوردست سفر نخواهم نکرد ...
کاوه 2/5/84
با من بگو. از سفرهایی که کردی و سرزمینهایی که دیدی!
شنیدهام آن دوردستها، فراتر از زمان، پشت بلندترین کوههای هیچستان، پیرمردی سازی دارد با سه هزار سال عمر که وقتی مینوازد تمام عشاق به گریه خواهند افتاد و از صدای گریهی عشاق و ساز مرد، قلب تمام معشوقهها مهربان خواهد شد. من هرگز صدای چنین سازی را نشنیدهام. تو شنیدهای؟
اگر اینبار به آن دوردستها، فراتر از زمان، پشت بلندترین کوههای هیچستان سفر کردی و آن پیرمرد را با آن ساز دیدی، بگو برای من بنوازد.
شنیدهام پشت پیچ آخر زمان، دریاچهای است ابدی که انتهایش، آنجا که عمقش به اندازهی طول عمر نوح میماند، پری دریایی زندگی میکند که نیلبکی دارد قدیمیتر از زمان و هر وقت مینوازد، آب دریاچه باران میشود و میبارد بر زمین.
اگر اینبار به پیچ آخر زمان، به انتهای آن دریاچهی ابدی رفتی و آن پری دریایی را با آن نیلبک دیدی، بگو برای من بنوازد.
کاوه 2/5/84
شنیدهام آن دوردستها، فراتر از زمان، پشت بلندترین کوههای هیچستان، پیرمردی سازی دارد با سه هزار سال عمر که وقتی مینوازد تمام عشاق به گریه خواهند افتاد و از صدای گریهی عشاق و ساز مرد، قلب تمام معشوقهها مهربان خواهد شد. من هرگز صدای چنین سازی را نشنیدهام. تو شنیدهای؟
اگر اینبار به آن دوردستها، فراتر از زمان، پشت بلندترین کوههای هیچستان سفر کردی و آن پیرمرد را با آن ساز دیدی، بگو برای من بنوازد.
شنیدهام پشت پیچ آخر زمان، دریاچهای است ابدی که انتهایش، آنجا که عمقش به اندازهی طول عمر نوح میماند، پری دریایی زندگی میکند که نیلبکی دارد قدیمیتر از زمان و هر وقت مینوازد، آب دریاچه باران میشود و میبارد بر زمین.
اگر اینبار به پیچ آخر زمان، به انتهای آن دریاچهی ابدی رفتی و آن پری دریایی را با آن نیلبک دیدی، بگو برای من بنوازد.
کاوه 2/5/84
جمعه، تیر ۱۰، ۱۳۸۴
برای آخرین بار لمست کردم. تن داغ آفتاب خورده ات را، تمام برجستگی ها و فرورفتگی هایت را، تمام زبری ها و نرمی هایت را، با دستان خشک و سردم لمس کردم. تمام وجود مرا دربر گرفته بودی، مثل مار به دور افکارم پیچیده بودی و هی به دور خود می تابیدی، انگار من در تو گمشده بودم. انگار من جزئی از شکوه و عظمت تو شده بودم. تاریک شده بود، تایک تاریک. گه گداری از میان چشمان نیمه بازم، سو سوی نوری لرزه بر پلک هایم می انداخت و من را دوباره به عمق تاریک تو باز می گرداند. اینجا نفس نیست، اینجا هوا نیست، اینجا ترس است و اضطراب. خودت را رها کن بر کف داغ این بیابان و برای آخرین بار لمس کن نگاه بی آلایش خورشید را بر رمز و راز آن.
غباری از حرارت، میان من و بیابان، کوهها را در هاله ای از توهم نقاشی کرد. پاهایم خیس خیس بود و تنم داغ داغ. فرصتی برای برگشتن نیست و حتی دوراهی ای برای انتخاب. اینجا پر از راه است و همه بیراه. اینجا بیابان است، من گمراه و شب نزدیک.
کاوه
10/4/84
غباری از حرارت، میان من و بیابان، کوهها را در هاله ای از توهم نقاشی کرد. پاهایم خیس خیس بود و تنم داغ داغ. فرصتی برای برگشتن نیست و حتی دوراهی ای برای انتخاب. اینجا پر از راه است و همه بیراه. اینجا بیابان است، من گمراه و شب نزدیک.
کاوه
10/4/84
چهارشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۴
مرا به یا گناه هایم می اندازی، به یاد دستهای خیس و تن عرق کرده ام، به یاد اندام سردم، نگاه های شیطنت آمیز و افکار بازیگوشم. مرا به یاد کنج اتاق می اندازی، آن هنگام که بی درنگ و خشمناک هر چه به دستم آمد به سمت دیوار کوبیدم. مرا به یاد آن کوچه تاریک می اندازی، نسیم خنک بهاری، صدای دف خانه همسایه، دستهایت را باز کردی و دور خود چرخیدی، هی چرخیدی، هی چرخیدی، چرخیدی و چرخیدی تا من انعکاس چرخشت در مهتاب را، واکنش سایه ات زیر نور چراغ برق را به فریاد کشیدم :"بس کن .... خواهش می کنم بس کن". صدای دف دیگر نمی آمد، تو مات و مبهوت مرا نگاه مرا کردی و من انعکاس نگاهت در مهتاب را. باد می وزید، سکوت بر شانه هایم سنگینی می کرد. یک نفر از پنجره ما را می پایید و هزاران نفر از ذهن متوهم من به بیرون تراوش می کردند.
"دف خروش کن ... دف خروش کن"، دف خروش کرد و تو چرخیدی، من چرخیدم. دف گسست، تو گسستی و من گسستم !
مرا به یاد همه بیابان های بین راه می اندازی، به یاد همه اتوبوس های نیمه پر، به یاد ترمینال آرژانتین، برج میلاد و خستگی راه. مرا به یاد استراحت گاه های بین راه می اندازی، به یاد تمام سیگارهای نیمه تمامی که پای اتوبوس های در حال حرکت خاموش کردم، به یاد آن فنجانی که از دستانم رها شد و هزار تکه شد، یه یاد هزاران خاطره که در تکه تکه ی آن فنجان تجسم پیدا کرد و ... ! صدایش هنوز در ذهنم است، صدایش هنوز در گوشم است، صدایش هوز مرا به یاد تو می اندازد ....
کاوه
11/3/84
"دف خروش کن ... دف خروش کن"، دف خروش کرد و تو چرخیدی، من چرخیدم. دف گسست، تو گسستی و من گسستم !
مرا به یاد همه بیابان های بین راه می اندازی، به یاد همه اتوبوس های نیمه پر، به یاد ترمینال آرژانتین، برج میلاد و خستگی راه. مرا به یاد استراحت گاه های بین راه می اندازی، به یاد تمام سیگارهای نیمه تمامی که پای اتوبوس های در حال حرکت خاموش کردم، به یاد آن فنجانی که از دستانم رها شد و هزار تکه شد، یه یاد هزاران خاطره که در تکه تکه ی آن فنجان تجسم پیدا کرد و ... ! صدایش هنوز در ذهنم است، صدایش هنوز در گوشم است، صدایش هوز مرا به یاد تو می اندازد ....
کاوه
11/3/84
جمعه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۴
چشمهایت را میان این تاریکی پنهان باز نگه داشتهای، هرچند خندهات انگار پر از کنایه است و چهرهات تجسم حسی میان رفتن و ماندن. نه این تاریکی تهدیدی نیست بر آرامش تو بلکه همان آرامش خود توست برای ماندن. اما انگار در انتهای وجودت لرزشی کوچک، ترسی پنهان یا شاید حسی سرکوب شده میگوید برو!
سرت را بالا نگه داشتهای، دستت را زیر چانهات زدهای و زل زدهای توی چشمهای من. انگار میخواهی چیزی بگویی ولی نمیگویی! انگار میخواهی فریاد بزنی ولی نمیزنی! میخواهی اشک بریزی ولی نمیریزی! ترجیح میدهی همین طور پر از سکوت، پر از وقار بنشینی و شکوه نکنی، زل بزنی به نقطهای مبهم در آینده. نگاهت به آینده است، انگار آن دوردستها نقطهای مبهم، پراز پرسش را میبینی و میخواهی سر از رازش در بیاوری.
نیمی از ذهنت آزاد و رهاست در خلوت تاریک خودت و نیمه دیگر گرفتار و گیج میان این همه خطهای مشوش مثل مار به خود میپیچد. و تو به آرامی توازن هر دو نیمه را برقرار ساختهای.
خوب به صدای تیک تاک ساعت مچیات گوش کن. در این خلوت تاریک شفاف تر از همیشه جلوه میکند مثل صدای نبض!
کاوه 16/2/84
سرت را بالا نگه داشتهای، دستت را زیر چانهات زدهای و زل زدهای توی چشمهای من. انگار میخواهی چیزی بگویی ولی نمیگویی! انگار میخواهی فریاد بزنی ولی نمیزنی! میخواهی اشک بریزی ولی نمیریزی! ترجیح میدهی همین طور پر از سکوت، پر از وقار بنشینی و شکوه نکنی، زل بزنی به نقطهای مبهم در آینده. نگاهت به آینده است، انگار آن دوردستها نقطهای مبهم، پراز پرسش را میبینی و میخواهی سر از رازش در بیاوری.
نیمی از ذهنت آزاد و رهاست در خلوت تاریک خودت و نیمه دیگر گرفتار و گیج میان این همه خطهای مشوش مثل مار به خود میپیچد. و تو به آرامی توازن هر دو نیمه را برقرار ساختهای.
خوب به صدای تیک تاک ساعت مچیات گوش کن. در این خلوت تاریک شفاف تر از همیشه جلوه میکند مثل صدای نبض!
کاوه 16/2/84
سهشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۴
از آسیابهای بادی گذشت، از آسمانهای ابری، از رگبارهای بهاری، از میان جنگلهای انبوه، از کنار رودخانه های پرخروش، از میان گندمزارهای طلایی، از کنار مردمانی که با گاری هایشان شبدر تازه جا به جا می کردند، از عمق آوازهای فولکولوری که دختران برای معشوقه هایشان می خواندند و می رقصیدند،از دل کویر گذشت، از میان دریاچه هایی که خشک شده بودند، از میان جنگلهایی که در آتش سوخته بودند، از کنار کلبه هایی که هنوز ردپای تانک را بر سقف های فروریخته شان حس می کردی، از کنار مترسکهایی که نگهبان مزرعه های خشک بودند، از کنار کلاغهایی که سکوت گورستان را با قارقارهایشان در هم می شکستند، از کنار دخترکهایی که پابرهنه عروسک می فروختند، و زنانی که در شهادت شوهرهایشان زار زار می گریستند، ...
گذشت و گذشت، رفت و رفت و ...
به درخت پیر که رسید، آنقدر خسته بود که زانو زد. از روی برگ، قطره سر خورد در امتداد نگاه مرد که زانو زده بود پای درخت پیر و نگاه مرد در فضای بی کران آنسوی برگ گم شد و چشمهایش را بست.
کاوه 13/2/83
گذشت و گذشت، رفت و رفت و ...
به درخت پیر که رسید، آنقدر خسته بود که زانو زد. از روی برگ، قطره سر خورد در امتداد نگاه مرد که زانو زده بود پای درخت پیر و نگاه مرد در فضای بی کران آنسوی برگ گم شد و چشمهایش را بست.
کاوه 13/2/83
It’s something that controls my life in the way that it wants.
Something powerful,
Something simple but complex,
Something which I feel it but I can’t touch it.
It’s something that pushes me forward through incidents of life.
Something immortal,
Something that never change,
I don’t know …
But may be it’s my immortal FATE!
Kaveh 13/2/83
Something powerful,
Something simple but complex,
Something which I feel it but I can’t touch it.
It’s something that pushes me forward through incidents of life.
Something immortal,
Something that never change,
I don’t know …
But may be it’s my immortal FATE!
Kaveh 13/2/83
شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۴
تعدادشان به انگشتان دست رسیده است. به زودی تمام خواهند شد. برای همیشه تمام خواهند شد و همین دلخوشی شمردن آنها هم از دست خواهد رفت.
کسی نیست. صدایی نمی آید و من، بغضم در حاشیه این خانه امشب در میان این نقاشی ها و عکس ها خفه خواهد شد. همه چیز از همان شبی آغاز شد که زیر نور تک چراغ کوچه، زیر باران در حالیکه آن تابلوی نقاشی زن برهنه را در دستانت گرفته بودی منتظرم ایستاده بودی و میخکوب در خانه را مینگریستی. وقتی در خانه را باز کردم، ماشین پیچید داخل کوچه. تابلو را همان جا زیر نور تک چراغ کوچه رها کردی و به سمت ماشین برگشتی، بدون اینکه دیگر مرا نگاه کنی. تابلو را برداشتم. همه چیز سیاه بود و زنی برهنه، زرد و قرمز رنگ در عمق این سیاهی ها گرفتار. تابلو را در آغوشم گرفتم و به خانه برگشتم و میان دیگر نقاشیهایت از زنان برهنه به دیوار کوبیدم.
روی این دیوارها 6 تابلو از 6 زن برهنه است. یکی در عمق امواج آبی دریا گرفتار است، یکی در آغوش مردی در سیاهی، یکی با طناب به ستون بسته شده است، یکی میان اشکال هندسی زرد و سبز و آبی رنگ گرفتار است و دیگری میان امواجی شبیه به باد و آخری هم زنی است زرد و قرمز رنگ در سیاهی. میان این 6 زن، درست در میانی ترین نقطه، منم. منم که همیشه در میان این 6 زن برهنه گرفتارم. به هر سمت که می نگرم زنی برهنه زل می زند توی چشمانم. تا میخواهم رویم را برگردانم آن یکی به سراغم می آید. انگار تویی، انگار همه این تابلوها تویی که با آن چشمهای درشت و مشکی فریاد میزنی کاااااااااااوه ... کجایییییییییییییییی ؟؟؟؟؟
کاوه10/2/84
کسی نیست. صدایی نمی آید و من، بغضم در حاشیه این خانه امشب در میان این نقاشی ها و عکس ها خفه خواهد شد. همه چیز از همان شبی آغاز شد که زیر نور تک چراغ کوچه، زیر باران در حالیکه آن تابلوی نقاشی زن برهنه را در دستانت گرفته بودی منتظرم ایستاده بودی و میخکوب در خانه را مینگریستی. وقتی در خانه را باز کردم، ماشین پیچید داخل کوچه. تابلو را همان جا زیر نور تک چراغ کوچه رها کردی و به سمت ماشین برگشتی، بدون اینکه دیگر مرا نگاه کنی. تابلو را برداشتم. همه چیز سیاه بود و زنی برهنه، زرد و قرمز رنگ در عمق این سیاهی ها گرفتار. تابلو را در آغوشم گرفتم و به خانه برگشتم و میان دیگر نقاشیهایت از زنان برهنه به دیوار کوبیدم.
روی این دیوارها 6 تابلو از 6 زن برهنه است. یکی در عمق امواج آبی دریا گرفتار است، یکی در آغوش مردی در سیاهی، یکی با طناب به ستون بسته شده است، یکی میان اشکال هندسی زرد و سبز و آبی رنگ گرفتار است و دیگری میان امواجی شبیه به باد و آخری هم زنی است زرد و قرمز رنگ در سیاهی. میان این 6 زن، درست در میانی ترین نقطه، منم. منم که همیشه در میان این 6 زن برهنه گرفتارم. به هر سمت که می نگرم زنی برهنه زل می زند توی چشمانم. تا میخواهم رویم را برگردانم آن یکی به سراغم می آید. انگار تویی، انگار همه این تابلوها تویی که با آن چشمهای درشت و مشکی فریاد میزنی کاااااااااااوه ... کجایییییییییییییییی ؟؟؟؟؟
کاوه10/2/84
جمعه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۴
شاخهای میان هزاران شاخهی دیگر این درخت تنومند گرفتار، گاهی سبز و پربرگ، گاهی خشک و بی برگ و گاهی سفید و خوابالود، گاهی پرستویی بر آن لانه میکند و گاهی دارکوبی بر ژرفایش می کوبد، گاهی نسیم میوزد و آن را می رقصاند، گاهی طوفان درمیگیرد و آن را از جا می کند، ... !
این زندگی است. این منم. این منم که احساس می کنم از این شاخه آویزانم و معلق تاب می خورم و این دارکوب دائم بر عمق قلبم و فکرم می کوبد.
اینجا مثل آنجا نیست، آنجا هم مثل آینجا نیست. زندگی پر از تقابل های دوگانه است، پر از دوراهی های احمقانه، پر از راه های نرفته، پر از سنگ فرشهای خیابان هایی که من هنوز با گامهایم نشمردمشان. زندگی پر از نگاه های عاشقانه است، پر از نگاه های ملتمسانه.
چشمهایم را باز میکنم، نگاهت میکنم. نگاهم کن. در عمق چشمانم عاشقانه نگاهم کن. بگذار چند لحظه ای هر چند کوتاه صدای کوبش دارکوب بر عمق قلبم و فکرم را از یاد ببرم. دستانم را لمس کن، بر گونه های سردت بکش، بر لبان خنکت، بر برجستگی های تنت، بگذار تو را لمس کن. بمان ... بمان ... !
انگشتم را به زبانم میزنم تا کمی خیس شود. سپس با دقت کنجدها را از میان سفره شکار میکنم. خورده نان ها را کنار میزنم. جرعه ای از چای می نوشم و از پشت میز صبحانه بر میخیزم. به سراغ تلویزیون میروم. فقط کانالها را جا به جا می کنم. از این کانال به آن کانال. از 1 تا 100 از 100 تا 200 و ... ! روی میز را نگاه میکنم. چه قدر مطلب نخوانده، چه قدر کارهای عقب مانده! از روی مبل بلند می شوم و میریم در اتاقم روی تخت دراز میکشم تا شاید زودتر شب شود ....
کاوه 9/2/84
این زندگی است. این منم. این منم که احساس می کنم از این شاخه آویزانم و معلق تاب می خورم و این دارکوب دائم بر عمق قلبم و فکرم می کوبد.
اینجا مثل آنجا نیست، آنجا هم مثل آینجا نیست. زندگی پر از تقابل های دوگانه است، پر از دوراهی های احمقانه، پر از راه های نرفته، پر از سنگ فرشهای خیابان هایی که من هنوز با گامهایم نشمردمشان. زندگی پر از نگاه های عاشقانه است، پر از نگاه های ملتمسانه.
چشمهایم را باز میکنم، نگاهت میکنم. نگاهم کن. در عمق چشمانم عاشقانه نگاهم کن. بگذار چند لحظه ای هر چند کوتاه صدای کوبش دارکوب بر عمق قلبم و فکرم را از یاد ببرم. دستانم را لمس کن، بر گونه های سردت بکش، بر لبان خنکت، بر برجستگی های تنت، بگذار تو را لمس کن. بمان ... بمان ... !
انگشتم را به زبانم میزنم تا کمی خیس شود. سپس با دقت کنجدها را از میان سفره شکار میکنم. خورده نان ها را کنار میزنم. جرعه ای از چای می نوشم و از پشت میز صبحانه بر میخیزم. به سراغ تلویزیون میروم. فقط کانالها را جا به جا می کنم. از این کانال به آن کانال. از 1 تا 100 از 100 تا 200 و ... ! روی میز را نگاه میکنم. چه قدر مطلب نخوانده، چه قدر کارهای عقب مانده! از روی مبل بلند می شوم و میریم در اتاقم روی تخت دراز میکشم تا شاید زودتر شب شود ....
کاوه 9/2/84
دوشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۴
چه قدر محبتهای ما انسانها به هم پوچ و بی پایه است. چه قدر بی دلیل همدیگر را دوست داریم و بی دلیل همدیگر را دوست ندارم. در واقع چه قدر خودپسندانه خودمان را دوست داریم. به دیگران برای خودمان عشق میورزیم نه برای آنها. تا روزی که آنها عشق به خودمان را در ما زنده نگه میدارند دوستشان داریم. هرگاه هم احساس کنیم آدمهای جدیدی باید بیایند و این احساس عشق به خود را زنده نگه دارند، به سراغ آنها، آدمهای جدید، میرویم. وقتی منافعمان در خطر باشد راحت همه چیز را فراموش میکنیم، انگشتمان را محکم به سمت دیگری میگیرم و فریاد می زنیم، توهین می کنیم، عشق و احساس را فراموش می کنیم و فقط به خومان به این وجود مطلق فکر می کنیم.
همه چیز شکوهش را از دست داده است. وقتی پسر تو روی پدر می ایستد و فریاد می زند، می فهمی پدر دیگر شکوه ندارد. وقتی پدر برای فرار از ناتوانی هایش با انگشت سرکوب پسر را خطاب قرار می دهد می فهمی پسر دیگر شکوه ندارد، می فهمی که خانواده دیگر شکوه ندارد. می فهمی که تو مطعلق به جای دیگری هستی. باید بروی. آری من مطعلق به جای دیگرم. اما هر کجا هم بروی این انگشتهای سرکوب روس سرت، فکرت و ذهنت فرود می آید. حالا لمس می کنم که فوکو چه گفت. "قدرت در فرد وجود دارد نه در حکومت". قدرت در من وجود دارد، در تو ! در تک تک افراد. به انگشتانم که نگاه می کنم می بینم اینها هم انگشتان سرکوبند ! چه بارها که من با همین انگشتان خطاب کردم و سرکوب کردم.
همه چیز در حال فروپاشی است. دارم از هم جدا می شودم. در سینه ام دردی احساس می کنم که انگار هر لحظه از دورن به بیرون می جهد. مغزم می خواهد به دیوار بپاشد و من آرام به گوشه ای پرت شوم.
ای کاش آرام به گوشه ای پرت می شدم و فعلا فقط صدای این موسیقی را می شنیدم .... Just my imagination, just my imagination, just my imagination, ….
همه چیز شکوهش را از دست داده است. وقتی پسر تو روی پدر می ایستد و فریاد می زند، می فهمی پدر دیگر شکوه ندارد. وقتی پدر برای فرار از ناتوانی هایش با انگشت سرکوب پسر را خطاب قرار می دهد می فهمی پسر دیگر شکوه ندارد، می فهمی که خانواده دیگر شکوه ندارد. می فهمی که تو مطعلق به جای دیگری هستی. باید بروی. آری من مطعلق به جای دیگرم. اما هر کجا هم بروی این انگشتهای سرکوب روس سرت، فکرت و ذهنت فرود می آید. حالا لمس می کنم که فوکو چه گفت. "قدرت در فرد وجود دارد نه در حکومت". قدرت در من وجود دارد، در تو ! در تک تک افراد. به انگشتانم که نگاه می کنم می بینم اینها هم انگشتان سرکوبند ! چه بارها که من با همین انگشتان خطاب کردم و سرکوب کردم.
همه چیز در حال فروپاشی است. دارم از هم جدا می شودم. در سینه ام دردی احساس می کنم که انگار هر لحظه از دورن به بیرون می جهد. مغزم می خواهد به دیوار بپاشد و من آرام به گوشه ای پرت شوم.
ای کاش آرام به گوشه ای پرت می شدم و فعلا فقط صدای این موسیقی را می شنیدم .... Just my imagination, just my imagination, just my imagination, ….
دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۳
نمیدانم چرا هر وقت دلم میگیرد هوای نوشتن میکنم. یعنی از هر 100 باری که دلم میگیرد هوای نوشتن به سرم میزند. شعرهایم گم شدهاند ! تعدادی نیمه کاره در ذهنم باقی ماندهاند، تعداد بر کاغذ و تعدادی این ور و آن ور کتابهای درسی و رمانها و .... !
امسال هم رو به اتمام است. هر سال پایان سال بوی غریت میگیرم ! بوی تنهایی ! 22 سال گذشته است ! نمیدانم چه قدر باقی مانده.... یک سال، یک روز، یک ساعت یا یک لحظه ! فقط میدانم که بافی مانده ! میدانم که روزهای دیگر در راه است، شبهای دگر، هم خوابیهای دگر با زنان دگر، عشق ورزیها و هوس رانیهای دیگر ! روزمرگیهای دیگر، کتابهای دیگر، نویسندههای دیگر، موسیقی های دگر و این تقدیر .... این تقدیر که میآید ... پشت سر من، تو و ... تا ابد میآید !
کاوه 24/ 12 /83
امسال هم رو به اتمام است. هر سال پایان سال بوی غریت میگیرم ! بوی تنهایی ! 22 سال گذشته است ! نمیدانم چه قدر باقی مانده.... یک سال، یک روز، یک ساعت یا یک لحظه ! فقط میدانم که بافی مانده ! میدانم که روزهای دیگر در راه است، شبهای دگر، هم خوابیهای دگر با زنان دگر، عشق ورزیها و هوس رانیهای دیگر ! روزمرگیهای دیگر، کتابهای دیگر، نویسندههای دیگر، موسیقی های دگر و این تقدیر .... این تقدیر که میآید ... پشت سر من، تو و ... تا ابد میآید !
کاوه 24/ 12 /83
فصل تازهی زندگی من بیعنوان آغاز شد. آنقدر ناگهانی و غافل که نتوانستم عنوانی برایش بیابم !
فصلی کوتاه، فقط چند صفحه ! روز اولی که آغاز شد به گمانم طولانی آمد و ممتد. کم کم که جلوتر رفتم دریافتم که کوتاه بود و پربرخورد، پر از حادثه و ... ! چه ناگهان هم تمام شد ! مثل آغازش ! آغازش آنقدر سریع بود که نفهمیدم چه طور فصل قبل را تمام کردم ! بهتر است بگویم نیمه کاره رهایش کردم. نمیدانم فصل قبل کجاست. کجای این کتاب. ترتیب فصلها را گم کردهام و فقط منتظر سرآغاز فصل دیگر نشستهام.
امروز روز سختی بود. باران هم که گرفت سختتر شد. سیگار هم که نداشتم و حس و حال از خانه بیرون رفتن هم نبود و امروز را سختتر کرد. سکوت را تحمل کردم، سردرد و برای نیروی انتظامی دری بری ترجمه کردم. احتمال میدهم که فردا سختتر از امروز باشد. فردا که باید صدای شادی و هیجان و آتش و ترقه را تحمل کنم. فردا که باید باز هم کنج این اتاق بشینم و به گذشته فکر کنم. فردا که باید باز هم به این ادعای پوچ برسم که "من اینجا بدجوری تنهایم" !
احساس میکنم کاشکی رشته تحصیلیام ادبیات نبود ! آنهم ادبیات انگلیس ! کاشکی نمیدانستم ! کاشکی مثل دیگر آدمها حتی نمیدانستم که نمیدانم ! کاشکی فلسفه بلد نبودم حتی همین چند جملهی پیش پافتاده را ! کاشکی رمان نخوانده بودم، نمایشنامه نخوانده بودم .... و شعر بلد نبودم !
ای کاش اینقدر صبر نداشتم ....
ای کاش ....
کاوه 24/ 12/ 83
فصلی کوتاه، فقط چند صفحه ! روز اولی که آغاز شد به گمانم طولانی آمد و ممتد. کم کم که جلوتر رفتم دریافتم که کوتاه بود و پربرخورد، پر از حادثه و ... ! چه ناگهان هم تمام شد ! مثل آغازش ! آغازش آنقدر سریع بود که نفهمیدم چه طور فصل قبل را تمام کردم ! بهتر است بگویم نیمه کاره رهایش کردم. نمیدانم فصل قبل کجاست. کجای این کتاب. ترتیب فصلها را گم کردهام و فقط منتظر سرآغاز فصل دیگر نشستهام.
امروز روز سختی بود. باران هم که گرفت سختتر شد. سیگار هم که نداشتم و حس و حال از خانه بیرون رفتن هم نبود و امروز را سختتر کرد. سکوت را تحمل کردم، سردرد و برای نیروی انتظامی دری بری ترجمه کردم. احتمال میدهم که فردا سختتر از امروز باشد. فردا که باید صدای شادی و هیجان و آتش و ترقه را تحمل کنم. فردا که باید باز هم کنج این اتاق بشینم و به گذشته فکر کنم. فردا که باید باز هم به این ادعای پوچ برسم که "من اینجا بدجوری تنهایم" !
احساس میکنم کاشکی رشته تحصیلیام ادبیات نبود ! آنهم ادبیات انگلیس ! کاشکی نمیدانستم ! کاشکی مثل دیگر آدمها حتی نمیدانستم که نمیدانم ! کاشکی فلسفه بلد نبودم حتی همین چند جملهی پیش پافتاده را ! کاشکی رمان نخوانده بودم، نمایشنامه نخوانده بودم .... و شعر بلد نبودم !
ای کاش اینقدر صبر نداشتم ....
ای کاش ....
کاوه 24/ 12/ 83
نقش زنانی بر دیوار این غار حک شده است
که در امتداد این جاده عشقبازی میکنند و هوسرانی
نقش درختانی که انبوهند
و گیاهانی که از پس آنها واماندهاند !
نقش امیال متمایز
و واژههای مترادف !
نقش مسافران جنوب با داسهای شکسته،
لبهای قاچ قاچ و چهرههای همیشه خسته !
نقش خورشید، ماه و ستاره
که در امتداد این جاده یکی پس از دیگری خود مینماید !
نفش خاکستر، دود و کمی آنطرفتر هوس !
آدمهای دل شکسته
قلبهای واشکسته
و ....
کاوه 24/ 12/ 83
که در امتداد این جاده عشقبازی میکنند و هوسرانی
نقش درختانی که انبوهند
و گیاهانی که از پس آنها واماندهاند !
نقش امیال متمایز
و واژههای مترادف !
نقش مسافران جنوب با داسهای شکسته،
لبهای قاچ قاچ و چهرههای همیشه خسته !
نقش خورشید، ماه و ستاره
که در امتداد این جاده یکی پس از دیگری خود مینماید !
نفش خاکستر، دود و کمی آنطرفتر هوس !
آدمهای دل شکسته
قلبهای واشکسته
و ....
کاوه 24/ 12/ 83
شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۳
A brief review on
Racism
In
Othello
Although, Shakespeare’s Othello is a controversial play and there are a lot of things to mention about the play, I want to say that it’s a play about jealousy and racism. Racism is one of the major themes of the play. There is a lot of evidence from the text and from the context of the play which prove the idea of racism. Now in this brief review on racism in Othello, I want to elaborate these evidences.
What is the cause of Othello’s fall? As Shakespeare is a very witty and genius writer, this is a question which critics answer to it differently and Othello’s fall and its causes in the play are very ambiguous. But from my point of view, it’s racism which cause Othello’s fall. The major incident which puts the play in action is the blatant and secret marriage of Othello and Desdemona. This is the marriage which makes the other’s reaction and it’s the other’s reaction which makes the marriage blatant and full of fuss. The negative reaction of the other characters, especially Brabantio, Desdemona’s father, Iago and Roderigo, is actually based on the idea of racism. There is 2 points to mention: first, the marriage is secret because Othello is black and second, the marriage is blatant and makes the other to react because Othello is black. Brabantio who is the Senator of Venice and is higher in rank than Othello openly insults Othello and views him as a fool and dirty black and calls him “lascivious moor" or "Wheeling stranger". The other characters like Iago and Roderigo don’t show racism openly and to Othello’s face. Because they are lower in rank than Othello. But actually these characters are racist in their actions. Iago for example, in the whole of the play tries to insult Othello, and because of his jealousy tries to make trouble and break the relationship of Othello and Desdemona. But all of them are behind of Othello, because according to Iago’s plot to fall Othello, openly he is Othello’s intimate friend. Even, Emilia shows racism. At the end of the play when she finds that Othello has killed Desdemona, she expresses her feeling toward him “O, the more angel she, and you the blacker devil!” As it is obvious, it’s the blackness of Othello which makes the other characters react toward him. The other important theme that motivates them to react is union of black and white. Desdemona in a white, attractive, pretty and wise woman who is virtue is also well-known. Furthermore, Iago and Rederigo are in love with this white woman. So, the union of a “black moor” with a “white angel” causes them to react negatively.
As we know the play was written by Shakespeare in Elizabethan era. There is a lot of interesting point about racism in that era. One of the major one is that Elizabeth, herself was a racist. The Elizabethans became to recognize black skin as having satanic qualities and perversion. They linked the most horrid of heathen qualities to African and Moorish people. Also black color at that time was conceived as a symbol of negation, dirt, sin and death. Furthermore it was contributed to “otherness” and connected to nakedness, savagery, and general depravity. So, Othello’s blackness is not just visual ugliness but also moral inequalities. As a result Elizabethans found Othello’s race inferior and unworthy of Desdemona and all her positive qual
Racism
In
Othello
Although, Shakespeare’s Othello is a controversial play and there are a lot of things to mention about the play, I want to say that it’s a play about jealousy and racism. Racism is one of the major themes of the play. There is a lot of evidence from the text and from the context of the play which prove the idea of racism. Now in this brief review on racism in Othello, I want to elaborate these evidences.
What is the cause of Othello’s fall? As Shakespeare is a very witty and genius writer, this is a question which critics answer to it differently and Othello’s fall and its causes in the play are very ambiguous. But from my point of view, it’s racism which cause Othello’s fall. The major incident which puts the play in action is the blatant and secret marriage of Othello and Desdemona. This is the marriage which makes the other’s reaction and it’s the other’s reaction which makes the marriage blatant and full of fuss. The negative reaction of the other characters, especially Brabantio, Desdemona’s father, Iago and Roderigo, is actually based on the idea of racism. There is 2 points to mention: first, the marriage is secret because Othello is black and second, the marriage is blatant and makes the other to react because Othello is black. Brabantio who is the Senator of Venice and is higher in rank than Othello openly insults Othello and views him as a fool and dirty black and calls him “lascivious moor" or "Wheeling stranger". The other characters like Iago and Roderigo don’t show racism openly and to Othello’s face. Because they are lower in rank than Othello. But actually these characters are racist in their actions. Iago for example, in the whole of the play tries to insult Othello, and because of his jealousy tries to make trouble and break the relationship of Othello and Desdemona. But all of them are behind of Othello, because according to Iago’s plot to fall Othello, openly he is Othello’s intimate friend. Even, Emilia shows racism. At the end of the play when she finds that Othello has killed Desdemona, she expresses her feeling toward him “O, the more angel she, and you the blacker devil!” As it is obvious, it’s the blackness of Othello which makes the other characters react toward him. The other important theme that motivates them to react is union of black and white. Desdemona in a white, attractive, pretty and wise woman who is virtue is also well-known. Furthermore, Iago and Rederigo are in love with this white woman. So, the union of a “black moor” with a “white angel” causes them to react negatively.
As we know the play was written by Shakespeare in Elizabethan era. There is a lot of interesting point about racism in that era. One of the major one is that Elizabeth, herself was a racist. The Elizabethans became to recognize black skin as having satanic qualities and perversion. They linked the most horrid of heathen qualities to African and Moorish people. Also black color at that time was conceived as a symbol of negation, dirt, sin and death. Furthermore it was contributed to “otherness” and connected to nakedness, savagery, and general depravity. So, Othello’s blackness is not just visual ugliness but also moral inequalities. As a result Elizabethans found Othello’s race inferior and unworthy of Desdemona and all her positive qual
سهشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۳
امشب خالیم. خالی از همه چیز ! آنقدر خالی که میتوانم به راحتی انگشتانم را روی ماشهی تفنگی سر دهم و فشنگی حرامت کنم. امشب من خالیم. خالی از هر احساس و وجدانی.
امشب این وبلاگ به روز خواهد شد، مثل دیگر وبلاگها.
امشب من مستم، مثل دیگر آدمها.
امشب صدایی از انتهای بغضآلود دختری مرا فرا میخواند، مثل دیگر صداها.
امشب آدمهایی به اینجا آمدند، مست کردند و رقصیدند، ویران کردند، مثل همهی ویرانیهای دیگر مرا در انزوای تاریکم، تنها رها کردند و رفتند.
امشب پوستهی نازک توهم ترکید و میان دستانم ریخت. من میان هر دو دستم، دستهای تو و هزاران دست متوهم دیگر غوطهور شدم.
امشب خدا مرد و من متولد شدم، تو متولد شدی و هزاران انسان متوهم دیگر. امشب خدا مرد و اشکهای دخترک بر گونههای سرد پسر بخار شد. امشب هزاران شهاب سنگ دوان دوان از آسمان این شهر رفتند به انتهای مرگ، به انتهای زندگی، به انتهای درخشش ناگهانی و موقتی.
امشب خدا مرد، زن زایید و مرد نالید.
امشب تمام زنان باردار شدند و تمام مردان از بار خالی. امشب تمام آوازهای فولکلور تمام شدند و سازها شکستند.
امشب .... من خالیم. خالی از هر احساس و وجدانی !
امشب را همین امشب را عاشقم باش.
همین امشب ...
امشب این وبلاگ به روز خواهد شد، مثل دیگر وبلاگها.
امشب من مستم، مثل دیگر آدمها.
امشب صدایی از انتهای بغضآلود دختری مرا فرا میخواند، مثل دیگر صداها.
امشب آدمهایی به اینجا آمدند، مست کردند و رقصیدند، ویران کردند، مثل همهی ویرانیهای دیگر مرا در انزوای تاریکم، تنها رها کردند و رفتند.
امشب پوستهی نازک توهم ترکید و میان دستانم ریخت. من میان هر دو دستم، دستهای تو و هزاران دست متوهم دیگر غوطهور شدم.
امشب خدا مرد و من متولد شدم، تو متولد شدی و هزاران انسان متوهم دیگر. امشب خدا مرد و اشکهای دخترک بر گونههای سرد پسر بخار شد. امشب هزاران شهاب سنگ دوان دوان از آسمان این شهر رفتند به انتهای مرگ، به انتهای زندگی، به انتهای درخشش ناگهانی و موقتی.
امشب خدا مرد، زن زایید و مرد نالید.
امشب تمام زنان باردار شدند و تمام مردان از بار خالی. امشب تمام آوازهای فولکلور تمام شدند و سازها شکستند.
امشب .... من خالیم. خالی از هر احساس و وجدانی !
امشب را همین امشب را عاشقم باش.
همین امشب ...
اشتراک در:
پستها (Atom)