... مثل کوچهای تاریک و پر پیچ و خم که سایهی درختان بلند سرو حتی در این تاریکی از پس نور کمرنگ چراغهای سر در خانههای کهنه، از پس ترکهای نمناک این دیوارهای کاه گلی، از پس صدای گامهای خستهام بر برگهای خشک و زرد پاییزی، مرا به سمت انتها میبرد. به خودم میپیچم از سرما، از ترس، از هر احساس غریبی که در هر گامم به جلو برای اولین بار حس میکنم؛ لمس میکنم؛ پرواز میکنم و از درون خودم صدا میزنم حس کهنهی با تو بودن را، با هیچ کس بودن را، .... !
میچرخد، مثل چرخ گاری، مثل سنگ آسیاب، مثل هوس، مثل ترس، مثل آرامش، مثل شرم، .... ! میچرخد و روبروی من، درست آنجایی که نگاهش به نگاهم میافتد، می ایستد. زل میزند. دستانش را در هوا میچرخاند. مثل دود که از لابلای تنها روزنهی نور در سکون بی وزن هوا بالا میرود و توجه مرا تا ابد به خود جلب میکند. و من تا ابد به موازات نور، دود، دستان تو، نگاهت، تاریکی، سکوت، ترس، هوس، شرم و سایهی درختان سرو پیش میروم تا به انتها، آنجا که دری در پس دیواری، در عمق پیچکهای همیشه سبز روییده است و کسی از پشت این در مرا میخواند، صدا میزند، فریاد میزند، مثل "هیچ".
مثل درخت به هم پیچیدیم، زایش کردیم، مثل گیاه روییدیم و مثل دود به سمت تنها روزنهی فرار، رفتیم. فرار کردیم و دوباره به همان کوچهی تاریک و پر پیچ و خم با سایهی سروهای بلند و موازی آمدیم و به همان دری رسیدیم که مثل "هیچ" تا ابد مرا صدا میزند.
آرام و با وقار، به سمت انتهای روشن این اتاق پرواز کرد و در اوج سبکی و بی وزنی ناگهان روی زمین افتاد و برای همیشه از کنار من رفت و من برای اولین بار و یا شاید آخرین بار خودم را در انتهای گودال تاریکی یافتم که زمانی چندین سال پیش، آنوقتها که ساز میزدم و فریاد میکشیدم، ناگهان همزمان با آخرین پکی که به سیگار زدم به درونش افتادم. یادم میآید بوی سیگار میآمد، بوی مشروب، بوی نم، بوی اصالت و زن !
کاوه 19/6/84
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر