چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۳

"سرطان گرفت. به همين راحتي. من جزو اولين نفراتي ام كه مي دونم. خيلي دوسش دارم. خيلي كمكم كرده."
اشك توي چشماش حلقه زد و صدايش لرزيد. دلم مي خواست دستانش را محكم بگيرم، سرش را روي شانه هايم بگذارم و نوازشش كنم. حيف كه اينجا كافي شاپ است نه جايي بيشتر.
"جدا متاسفم"
فقط همين... نهايت كاري كه از دستم برآمد همين بود !‌
"و ديگر اينكه دارم كم كم تقدير را باور ميكنم. Fatalist شدم. ديترمينيست شدم. ناتوراليست شدم و هزار ايسم ديگر به جانم افتاده است. هر چه مي خوانم ايسم هاي بيشتري به سراغم مي آيند. همه شان هم راست مي گويند. پس بهتره راجه بهش حرف نزنيم. ديگه چه خبر ؟‌مهموني خوش گذشت ؟"
آدمهاي ديوانه پاي ايوان هاي مرتفع كه مي ايستند، به زمين نگاه مي كنند و به خودكشي فكر ميكنند.
آدمهاي ديوانه تر در ميان شاخ و برگ درختان و نورهايي مبهم به دنبال تو ميگردند.
آدمهاي پريشان و مجنون به آسمان و ستاره ها نگاه ميكنند، با آنها حرف مي زنند و به دنبال خودشان ميگردند.
خواننده‌ها مي‌خوانند و آدمها ميرقصند؛ لوند و دلبرانه !‌ تو از كجا شكفتي ؟‌تو از كجاي قصه ؟‌ از همانجا كه تو شكفتي، از همانجا كه تو آمدي !‌
خشن نگاهم مي‌كني، ابرويت را بالا داده اي و چشم در چشمانم دوخته اي‌!‌ دستانت را در هوا مي چرخاني و دور من مي گردي و من به دور تو ... تاريك است. ناخودآگاه به هم نزديكتر مي شويم. دستانت، دستانم را لمس ميكند. چشمانت را هنوز به چشمانم دوخته اي !‌صفت و محكم !‌ بدنت به بدنم برخورد ميكند و دوباره عقب تر مي روي !‌ شيطنت ميكني؛ خوشت آمده است؛ در آن تاريكي دست به سر و صورتم ميكشي و برجستگيهاي تنت را به رخم ميكشي و .... هي نزديك و نزديك تر ... دور و دور تر ... و دوباره نزديكتر !
از تمام درونم حسي مرا به سمت تو ميكشاند و تو را به من !‌
تمام درون من، مرا به تو
تمام درون من، تو را به من
....
ولي تو فقط غريبه اي هستي كه امشب با من ميرقصي !‌
تو فقط زني هستي كه امشب مستي و از ته دل مي خندي ...
‌تو فقط هماني هستي كه بايد باشي و من همان !‌
اما اينجا در اين لحظه تو هماني هستي كه من مي خواهم و من، هماني كه تو مي خواهي... لوند و دلبرانه !‌ فقط همين ... !‌
كمي نزديكتر ... كمي نزديكتر ... دنيا پر از نزديكي است امشب !‌

سه‌شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۳

امشب كه بايد بگريم، نمي گريم!‌نمي توانم بگريم !‌اشكهايم پشت پلكهايم تمام شب را شيطنت كردند و بغضم نتركيد.
تمام تصوراتم در هم شكست. امشب كه به گمانم ميشد بهترين شب زندگيم باشد - حداقل در اين 22 سال- به ماتمكده اي تبديل شد كه من شايد بزرگترين سهم را در ويران شدنش داشتم. آري خودم با همين دو دستم همه چي را ويران كرم. حق داري حرفهاي مرا باور نكني !‌حق داري !‌چرا كه باز هم اشتباه كردم و حالا اسمش را تجربه مي گذارم. تو هم همينطور. تو هم اسم خطاي مرا تجربه ميگذاري و با لحني خسته ميگويي زندگي پر از تجربست.
نمي فهمي كه من از تجره كردن خسته ام ، من مي خواهم آنچه خودم انتخاب كردم را داشته باشم و تجربه كنم.

صدايت هنوز توي گوشم است. اشكهايم هنوز دستهايت را خيسانده است . تنم ميلرزد . تب كرده ام و ...
"كجا بودي اون روزهايي كه به تو احتياج داشتم؟
...كاوه....كاوه...كاوه...كاوه....
آي كاوه
آي كاوه
آي كاوه
كجا بودي ؟
كجا بودي ؟

به ياد تو بودم... به ياد تو ... به يا تو !‌
به ياد تو زنده ماندم !‌


تيك تاك ساعت
تمناي بي صداي خواب
فرياد پر فريب رويا
و من
،غرق در سكوت شدم
تا بانگ قدم هايت
هم صدا شود
با انتهاي تنهايي من.
شديدن به اين باور رسيدم كه كسي يا چيزي را كه مي‌خواهم داشته باشم، بر داشتنش اصرار نكنم، رهايش كنم، اگر سهم من باشد خودش باز ميگردد.
حالا او برگشته است و سهم من نيست. پس بايد رهايش كنم، رها تر ! بلكه سهم من باشد و بازگردد !‌

چهارشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۳

سلام
سري به www.kalagh.com بزنيد !
شعرهاي من اونجا منتشز شده !
مرسي .....

دوشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۳

صداي تيك تاك ساعت مچي تو از همان بدو تولد در گوشم است
صداي تيك تاك ساعت تو لالايي نخوابيدن هاي من است
صداي تيك تاك ساعت تو همان وسوسه ي به تعويق انداختن مرگ است

دوشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۳

به گمانم همين كافي
كه ميان اين تلاطم مواج
ميان اين امواج هولناك
ميان اين هياهوي بيمناك
ميان اين چرخش پياپي صورتك‌هاي وهم‌ناك
چشمان تو تنها آرامش من است.

كاوه
13/مرداد

نفس‌هايمان درهم آميخت
حتي از اين فاصله‌ي دور
دستهايت را بر گونه‌هاي خيسم حس كردم
رقص انگشتانت ميان انگشتانم را
لغزش باران را
سر خوردنش بر اندام را
نيستي را
تكرار پياپي هستي را
و تو را.
من آن شب تو را باريدم.

كاوه
17/مرداد

ببار اي باران
مثل داس بر سر گندم زارها
بشتاب اي باد
ميان هول و هراس تاكستان ها
بلرز اي زمين
ترك بردار اي آسمان
كه من هيمن جا آرام
بي هيچ دغدغه‌اي
به او فكر مي‌كنم.

كاوه
18/مرداد

یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۳

به سراغ تمام كردن‌ها و نيمه تمام شدن‌ها
به سراغ آغاز كردن‌ها و رها كردن‌ها
به سراغ كنج اتاق
عكس‌ها، آهنگ‌ها، خاطره‌ها و رفقا؛
به سراغ نوشته‌ها و يادگاري‌ها
به سراغ آدم‌ها و شهرت‌ها
به سراغ تو، سايه‌ها و ستاره‌ها
به سراغ . . .
همان بهتر كه كنج ايوان
روي اين صندلي خاك گرفته
بشينم و سيگاري دود كنم.

كاوه
6/مرداد

فقط همين . . .
از آن همه خشم و هياهو
از آن همه جوشش و خروش
از آن همه توحش و جنون
از آن همه داد و بيداد
از آن همه ياد و فرياد . . .

فقط همين كه
من امروز هم زنده‌ام.

كاوه
يك شنبه 11 مرداد
سادگي شعرهايم را
افكار عموديت را
بر بازتاب افق‌هايم،
اضطراب غنچه‌اي يك روزه را
به خنده مي‌گيرم.

كاوه
يك شنبه 11 مرداد

یکشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۳

وقتي دوباره توي اركات ديدمش، وقتي اون عكسي رو كه به خاطر من گرفته و براي من فرستاد دوباره ديدم، وقتي دوباره ..... نمي دونم چرا تمام تنم داغ شد و آتيش گرفتم. نمي دونم چرا دستام شروع كرد به لرزيدن و قلبم تند تند تپيدن ! نمي دونم چرا چند دقيقه اي همينطور بي حركت مونده بودم و پروفايلشو نگاه مي كردم. شايد هم پروفايلشو نگاه نمي كردم، شايد داشتم او رو مرور مي كردم، اون كوچه رو با يه دنيا خاطره ... ! نمي دونم چرا ناخودآگاه روي add as a friend كليك كردومو ....
آره ... دلم بدجوري به درد اومد. حتي منو به عنوان يه دوست مجازي هم نپذيرفت. يه دوست اركاتي. نه او منو نپذيرفت.
آخ .... چه قدر من دلم مي خواد داد بزنم... دلم مي خواد هي پشت هم سيگار بكشم و .... دلم مي خواد يكي بود تا سرمو روي سينه ش مي ذاشتمو گريه مي كردم. يكي كه مي دونست من چي كشيدم، من چه دهنمي ازم سرويس شد. كاشكي يكي يه كم دلش براي من مي سوخت ..... !

شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۳

توي صورت گرفته ي من نگاه نكرد و گفت : كاوه عاشق نميشه !
اما او نفهميد كه كاوه زيادي عاشق پيشه ست.
گفت : هنوزم كاوه رو دوست داري ؟ جواب داد : نه !
گفت : اگه دوسش داري فردا ماتيك سياه بزن اگه نه ماتيك صورتي !
فرداشب ادامه ي خوابمو نديدم. نمي دونم دوسم داره يا نه !
گفت : تو همه چيزمو از من گرفتي! خيلي پستي !
آره من پستم، جلادم ولي تو نفهميدي كه همه چيز من بودي.
گفت: مي خوام هميشه پيشم باشي.
گفت: برام خيلي ارزش داري. حتي به عنوان يه دوست معمولي.
گفت: دستات چه قدرتي دارن. مي خوام هميشه داشته باشمشون.
گفت: هيچ كس نمي تونه جاي تو رو برام بگيره! نمي فهمي كجاي قلبم جا داري !
آره ... همه  اينا رو خودش گفت. به خدا خودش گفت.
چند روز بعد زنگ زد و گفت : ديگه هيچ احساسي نسبت بهت ندارم. هيچي !
چند روز بعد گفت كه ازم متنفره ! چند روز بعد گفت كه عاشقمه !
 چند روز بعد گفت كه ازم متنفره ! چند روز بعد گفت كه عاشقمه .......
 و همين طور ادامه داد تا من فهميدم كه اون يه دورغ گوي جَو گيره !
 زماني با شعرها و نوشته هاي من زندگي مي كرد.
ولي يه روز وايساد جلومو گفت : چرت و پرت مي گي، هيچ كدومو قبول ندارم.
حقم داشت همچين حرفي بزنه ! چون من هر چه گفته بودم درباره ي او بود. او خودش را هم قبول ندارد.
گفت: هيچ وقت اين كمكي رو كه كردي يادم نميره. مي خوام بفهمي كه چه قدر برام با ارزشه. يه كتاب شعر خوشگل برات مي خرم.
دروغ گفت ! نمي دونم چرا ! ولي نه كتاب رو خريد و نه ديگه از ارزش كمك من حرف زد. ديگه حتي حالم رو هم نپرسيد !
گفت : هر جاي دنيا كه برم وفادارم. نگران نباش. عاشقتم !
چند وقت بعد خبر داد كه فلاني رو جايگزين من كرده ....
 چند وقت بعد خبر رسيد كه باكرگي اش را از دست داده و بچه اش رو كورتاژ كرده !!!
گفت: من بدون تو چه جوري زندگي كنم ! يه زندگي كوچيك برام درست كن ... همين ! فقط تو برام مهمي ! فقط تو رو مي خوام داشته باشم !
چند روز بعد زنگ زدو گفت : تو پول نداري ! من و تو به درد هم نمي خوريم !!
حلقه اي كه من براش خريده بودم كرد توي دست چپشو گفت: دوست دارم.
يك هفته بعد : ديگه هرگز به من زنگ نزد و هرگز گوشي تلفن رو خودش برنداشت ! تا اينكه يه روز گفت : برو دنبال زندگيت.
اومد توي خونمون ..و گريه كرد، داد زد و گفت : دوست دارم. بدون تو هيچم.
هفته ي بعد لاي درختاي دور و بر زاينده رود با يه پسر غريبه گندشو در آرود !!
گفت : تو چه قدر جذابي. چه قدر سكسي اي. از اون آدمايي  هستي كه حتما بايد تجربه بشي.
5 دقيقه ي بعد براي هميشه ارضا شد ......
گفت: تو روح بزرگي داري.
چند روز بعد گفت: تف تو روحت عوضي !!!

دلم گرفته ..... آره دلم خيلي گرفته ! فاك !!!!
فاككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككك !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

پنجشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۳

از كانال 1 تا 50؛ از بي بي سي تا ويوا پولسكا؛ از اين گوشه ي كاناپه به اون گوشه؛ از جام ملت هاي آسيا تا تا كوپا امريكا؛ از علي كريمي تا آلكس برزيلي؛ از كريس رئا تا بلك آيد پيس؛ از اتللوي شكسپير تا روي ماه خداوند را ببوسٍ مستور؛ ازاين گوشه تخت به اون گوشه؛ از شبكه پيام تا اركات؛ از اصفهان به تهران؛ از دانشگاه به آپاچي؛ از بي تفاوتي؛ از تنهايي؛از بي تفاوتي ... از بي تفاوتي ... از بي تفاوتي ... از تنهايي ... از تنهايي ... از تنهايي ... از ........
از فرار... از بي قراري .... از اضطراب .... از نا امني ..... از شتاب .....
از بي تفاوتي .... از تنهايي .... از يك لحظه آرامش ........
از تو ... از من .... از بي تفاوتي ..... از تنهايي ......
از
ت
و
از
م
ن
.
.
.
.
از بي تفاوتي ...... از تنهايي .....
.
.
.


دوشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۳

اينجا بد جور تنهام.
هميشه وقتي بعد از 3،4 ماه دوري دوباره از اصفهان به تهران مي آيم، وقتي دورنماي ميدان آرژانتين را با آن برجهاي نيويوركيش از داخل اتوبوس مي بينم، وقتي به ترمينال بيهقي مي رسم و پا روي خاك تهران مي گذارم، وقتي براي رسيدن به خانه يك ساعتي را پشت ترافيك طولاني اما قشنگ تهران مي مانم و در تمام اين مدت همشهري هاي تهرانيم را در ماشين هاي 20 ميليون به بالايشان نگاه مي كنم، وقتي دخترهاي تهراني را با آن نگاه هاي جذاب ولوندشان حس مي كنم، وقتي پسرهاي خوشتيپ تهراني را توي آن ماشين هاي لش شان مي بينم، وقتي دوباره به خانه مي رسم و آرامش خانه را حس مي كنم، وقتي لبخند و آغوش گرم پدر و مادرم را در مي يابم، وقتي وارد اتاقم مي شوم و لا به لاي كتابخانه ي كوچكم گرد و غبار گذشته را كه ناشي از غيبت طولاني من است پاك مي كنم، وقتي نگاهم به ساز بي تارم مي افتد و با تمام وجود آن را جدا از خودم حس مي كنم، وقتي عكس هاي شاملو و فروغ و ... را در كنار عكس هاي رفقاي قديمي مي بينم، تازه مي فهمم من اينجا بد جور تنهايم.
سراغ هر كه را مي گيرم، نيست. رفقايم ديگر هيچ كدام نيستند، بدون اينكه نشاني از خودشان به جا بگذارند. زماني دور و برم آنقدر شلوغ بود كه نمي دانستم به كدام برسم، امشب را با كي و كجا سر كنم اما حالا من اينجا بد جور تنهام.   
دلم براي گپ زدن با رفيقي، خوردن قهوه اي و كشيدن سيگاري تنگ است....
تنها تفريحم Orkut است و ديدن صورت هاي آدم هاي نا آشنا ... 
   

یکشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۳

امشب
دستانم بر كهنه چوب بي رنگ بي تار اين ساز
                               بي صداست.
حضورم
فقدان پژواك بي صداي بي تار ساز،
نگاهم
فقدان نگاهت در چرخش انگشتانم بر ساز.
 
امشب
از من نخواه
بنوازم با ساز بي تار.
 
امشب
از من نخواه
سما كنم با صداي بي صدا.
 
كاوه
15/3/83 
 
غروب بر من تابيد
پشت خورشيد
آنجا كه چشكان بي هواي بي حواس تو
بر همه جا لغزيد الي ...
 
غروب بر من تابيد
پشت كوه
آنجا كه هواي بي هواي وزش
حضور بي دغدغه ي تو را از من دزديد.
راه پر پيچ و خم برگشت را
ستاره بر من خنديد.
 
نه حضور و نه غياب
بايد نشست و حضور ممتد سايه را پاييد.
بايد گذشت
از خطوط بريده بريده ي اين جاده
كه در انتها كسي به انتظار نيست.
بايد تا انتها رفت و
فقدان حضور منتظر را
فقدان حضور انتظار را
لمس كرد و ديد.
 
كاوه
30/2/83

پنجشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۳

تازه مي فهمي كه چند وقتيه به اندازه ي 75 صدم دنيا رو تار مي بيني.
احتمالا" يك ساعت وقت گذروني در خيابان سهروردي نبايد كار سختي باشه. وارد عطر فروشي ميشي. منت بلانك مردونه ندارن ولي دو پوند مردونه هست، خيلي هم كوله. وفتي اون قدرا هم كه فكر مي كردم خوشبو نبود. خوب يك ساعت تموم ميشه.
لنزهاي جديدتو كه توي چشمات مي ذاري مي بيني دنيا چقدر شفاف تر از اونيه كه فكر مي كردي، حتي به اندازه ي 75 صدم.
ميري نمايشگاه ماشين. تازه مي فهمي كه اينجا نمايشگاه آدمِ نه ماشين. چون ماشين هايي كه اونجا هستن با ماشين هايي كه تو خيابون هستن فرقي ندارن ( تو خيابونيا خوشگل ترن)، آدم هايي كه اونجا هستن هم همون تو خيابونيان. تعداد آدم هاي كه اونجان خيلي بيشتر از ماشيناست. خوب پس يه كم آدم نگاه مي كني. تو صورتاشون كه دقت مي كني مي فهمي كه همه پشيمونن از اينكه به نمايشگاه آدم اومدن. سعي مي كني حماقت امروزتو زياد به روي خودت نياري، با هيجاني مصنوعي ناشي از بي تفاوتي لاي آدم ها مي چرخي و بعد مي ري خونه.

دوشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۳

Shakespear have said about the life :

It's a tale, told by an idiot, full of sound anf fury, signifying nothing.
تجربه اصطلاحي براي اشتباهات ما انسانها. تجربه اي واژه اي براي رهايي از بار سنگين اشتباه. تجربه واژهاي عميق اما در سطح.
هر چه بزرگتر اشتباه مي كنيم تصور تجربه ي قشنگتر و جذاب تري را در ذهن مارپيچمان مي پرورانيم...

جمعه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۳

در بعضی از دوره های زندگی، آنقدر از نظر عاطفی سرکوب می شوی، آنقدر هی پی در پی احساسات و عواطفت به انزوا کشیده می شود، آنقدر چینی نازک تنهاییت را با مشت و لگد خرد می کنند، آنقدر از دیوار بلند غرورت بالا می روند و آن بالا به ریشت می خندند، ... که عشق را به نفرت می کشانند و دیگر حضور آدمی از جنس مخالف با ویژگی ها و برتری های خاص اهمیتش را برایت از دست می دهد. اینجاست که فقط کسی باید حضور داشته باشد، اینجاست که فقط برای اینکه قلبت را ترمیم کرده باشی آن را به دست هر کسی می سپاری، اینجاست که فقط کسی باید با صدای لطیفش، با الفاظ عاشقانه اش، با نگاه پر تمنایش و با آغوش گرمش، تو را به آرامش و ثبات برگرداند. اینجاست که حضور او از هر رده و با هر طرز فکری، اینجاست که حضور او، حضور او، آری فقط حضور او، غرور از دست رفته ی تو، آرامش مشوش شده تو و احساس له شده ات را باز پس می دهد و ترمیم می کند.
از این گذر هم باید گذشت ...
از این گذر هم باید گذشت ...
از این گذر هم باید گذشت ...


سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۳

آدم ها شعرند و زندگی منتقد. آدم ها لطیفند و این زندگی است که با نگاه خشک و انتقادی اش، دوباره و دوباره این لطافت را خدشه دار می کند. آدم ها شعرند، بعضی با قافیه و با وزن، بعضی بی قافیه و بی وزن. از اینکه در کنار همند، از اینکه حتی قافیه هایشان با هم جور نیست، نیز لذت می برند. اما این زندگی است که گه گداری، وجود قافیه در شعر تو را با نبود قافیه در شعر من به پای مقایسه می کشد.
بعضی آدم ها از آ« دسته شعرهای حجوند، بعضی طنز و بعضی جنگ طلب، بعضی غزلند و عاشقانه، بعضی سپیدند و بعضی نو. اما این زندگی است که خودش ما را در کنار هم می چیند و خودش ترکب حضورمان را به هم می ریزد.
دوباره سروده می شویم، گاهی سبک های شعریمان را عوض می کنیم، گاهی وزن و آهنگ شعرمان را تغییر می دهیم، حضورمان در کنار یکدیگر را ترمیم می کنیم. تا زندگی دوباره به سراغمان بیاید و هارمونی حضور اشعارمان در کنار یکدیگر را بر هم بزند، گاهی فرصت زیاد و گاهی مجالی نیست.
کمتر پیش می آید که آنقدر شعرهایممان بی نقص و کوبنده باشند که زندگش قید انتقد از ما را بزند. اما می توانیم آنقدر سروده شویم، با قافیه، بی قافیه، با وزن های مختلف و سبک های متنوع که حا و حوصله ی زندگی را سر ببریم و انتقادهایش را به بازی بگیریم نه اینکه او با انتفادهایش مارا بازی دهد.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۳

سلام
ىوباره خواهم نوشت ! اين وبلاك ويران را دوباره خواهم ساخت ! اينبار براي خودم و نه هيج كس ديكر ! خيلي جيزها را دوباره خواهم ساخت ! خيلي جيزها را فراموش خواهم كرد و از نو شروع خواهم كرد !
بي تفاوت تر و سبك تر از هميشه خواهم زيست و خواهم نوشت !
فقط نمي دونم جرا كي بوردم عوض شده نمي تونم بيشتر بنويسم !!! :))

یکشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۳

من امشب از این تنهایی خوشحال
و از این غربت شاد،
از حادثه دورم.
شبی اما با پیچش موهایت در موهایم
با نگاهِ بی مجالت بر اندامم
با چرخش دستانت در دستانم
دگرگون خواهم شد.
دستها در انتظار و
چشمها پر از خجالت شهوت.

حادثه،
یگانه عشق است و
یگانه زندگی
و من از حادثه دورم.
من از نگاه بی کران آفتاب صبحگاهی
بر پوست نمناکم خوشحال و
اما از حادثه دورم.

حادثه،
تراوشِ گه گدارِ آب،
رقص انگشتان تو در آفتاب است.
من از حادثه دورم.

حادثه،
آمیزشِ آفتاب داغِ ظهرگاهی
با مهتاب منتظر شبانگه است.
مجالی کن،
مجالی کن،
تازه دم صبح است.

کاوه
20/1/83
چند وقتی اینجا ننوشتم ! البته اصلی ترین دلیلش یک طرفه بودن تلفنم بود ! این چند وقت اتفاقات عجیبی افتاد. یه تجربه ی جدید و یه کم عجیب !
الان احساس می کنم که از بزرگترین سنگ رودخانه هم ثابت ترم. پرخروش ترین لحظات رودخانه هم نمی تواند مرا تکان دهد. ولی دوست داشتم خودم را به دست جریان رود می سپردم و با او می رفتم. با او می رفتم و به انتهای وسیع آبهای پشت سد می رسیدم...
به آرامشی همراه با نگرانی رسیدم. نگرانی ای که انگار باید باشد. اگر نباشد از لذت این آرامش کاسته می شود. البته مطمئنم یا شاید به خودم اطمینان می دهم که تا یکی دو ماه دیگر این نگرانی از بین خواهد رفت یا خیلی کمرنگ خواهد شد.

پنجشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۳

آنقدر ذوق زده بودم كه نخوابيدم. يادم نمي آيد تا كنون براي اتفاقي از اين دست، تا اين حد ذوق زده شده باشم. نمي توانستم اين يكي را مثل بقيه ساده و تكراري تلقي كنم. نه، نمي توانستم ! لبخندي كه روي لبانم بود انگار از ناخود آگاهم بود. ساعتها نخوابيدم. دو دستم را زير سرم زدم، به سقف نگاه كردم و فكر كردم. به سقف فكر كردم. شايد براي اولين بار در اين 22 سال، من عميقا" سقف را مي نگريستم و به آن فكر مي كردم و شايد سقف هر شب مرا مي نگرد و به من فكر مي كند. به اين فكر مي كردم كه شايد اگر من سقف بودم، فرو مي ريختم. نه براي اينكه استقامت سقف بودن نداشتم، براي اينكه آن شب من چيز ديگري در سقف مي ديدم. كسي را در سقف مي ديدم كه نمي توانستم فرو نريزم. نمي توانستم همينطور ساكن و آرام آن بالا بماندم، بايد فرو مي ريختم !
حرف هايي كه پاك و بي آلايشند و از انتهاي احساسات يك نفر مي آيند، امشب مرا با خود تا مرز مرگ بردند. نه يك بار بلكه چندين بار. كاشكي همه چيز همين جا تمام مي شد و من او را مي بلعيم. نه اينكه همه چيز همين جا به انتها مي رسيد، بلكه اين انتهاي فاصله اي مي شد هر چند كم و شروعِ دربرگرفتنِ او مرا و من او را. كه اينطور هم شد. امشب احساسِ فشردگي مي كنم. فشردگي اي لذت بخش. احساسِ فشار و جمع شدگي مي كنم. آن هم لذت بخش. امشب احساس مي كنم كه ديوانه اي هستم در قفس مانده. آري، ديوانه اي در قفس مانده. و حالا ديوانه ي ديگري به اين قفس اضافه مي شود. نه من مي گريزم، نه او. ما بر هم انباشت مي شويم، بر هم مي زاييم. امشب آرامش خاصي دارم، خيلي آرام، خيلي. چه قدر راحت و ساده حرف مي زند. از واژه ها نمي ترسد و از آنها نمي گريزد. آنچه مي خواهد بگويد را با ساده ترين و پاك ترين واژه ها بيان مي كند. جاي چنگ واژه هايش را بر احساساتم حس مي كنم. مرا چنگ مي زند ... مرا چنگ مي زند ! او مرا چنگ مي زند ... !

جمعه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۳

بايد فقط حرفهايش را گوش مي دادم و گاهي فقط براي اينكه حضورم را ثابت كنم – كه من هستم و حرفهايت را گوش مي دهم – حرفهايش را تصديق مي كردم و احساس هم دردي مي كردم. ولي نمي دانم چرا حس مي كردم بايد كار خاصي بكنم، بايد حرف مهمي بزنم، بايد چيزي بگويم كه كس ديگه اي نگفته باشد. حس مي كردم بايد توضيح و تفسير بدم و سفسته كنم (چه احساس احمقانه اي داشتم). اين بود كه رو آوردم به تكرار جملاتي كليشه اي، پوچ و احمقانه ! با اينكه مي دانستم حرف هاي بي ارزشي مي زنم، ولي نمي دانم چرا در تقابل با خودم از حرف هايم دفاع هم مي كردم ! شايد حس مي كردم راهي كه آمده ام را نبايد برگردم، هر چند كه اشتباه ! فهميد كه چرت و پرت مي گويم و به رويم آورد. تازه وقتي به رويم آورد، به خودم آمدم و دريافتم كه چرت و پرت گفته ام. همين رك گوييش را دوست دارم. همين كه به من گفت چرت و پرت مي گويم را دوست دارم. و چه صادقانه و بي غل و غش گفت ... !

چهارشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۳

بالاخره خورشيد درآمد. آفتاب كم رنگ و بي زور بهار را دوست دارم. انگار مرا نوازش مي كند. قدرت داغ كردن پوستم را ندارد، ولي آرام آرام با تابيدنش پوست سردم را قل قلك مي دهد و دوگانگي خاصي را بوجود مي اورد. به زمين باران خورده ي بهار شفافيت مي بخشد. باغچه مرطوب بهاري را روشنايي مي بخشد. نگاه آسمان به زمين را رنگي و پر افق مي كند. و از همه ممهتر دل من را باز مي كند.
امروز آفتاب درامد. دل من باز شد. شروع به درس خواندن كردم و از همه مهتر دل به كار دادم. كارهايي كه همينجوري روي هم انباشت شده و موعد تحويلشان نزديك و نزذيك تر مي شود. ترجمه ي دو مقاله براي يك كتاب، يك مقاله براي مجله ي بيناب و يكي براي برگ فرهنگ و ترجمه يك كتاب 90 صفحه اي تا پايان فروردين ! خواندن 3 رمان، دو داستان كوتاه، يك نميشنامه، مطالبي از قرن 15 ام و 16 ام ادبيات انگليس، نقد ادبي و زبان شناسي !!!!!!! اين همه كار ........ !
ولي مطمئنم كه همه را به موقع انجام مي دهم ........

شنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۳

عيد امسال مثل هر سال نبود. شكوه نداشت. عظمت نداشت. انگار سال به سال شكوه از زندگي ما دورتر مي شود. عيد امسال كم شكوه تر از پارسال و همينطور ساير وقايع. نمي دانم ! شايد به خاطر بد موقع بودن سال تحويل. شايد به خاطر اتفاقاتي كه اين هفته ي اخير در زندگي ام افتاد. شايد به خاطر اينكه 1 سال بزرگتر شده ام و بيشتر مي دانم و بيشتر مي فهمم. شايد به خاطر قلبم و احساساتم كه درد مي كنند. شايد به خاطر sms هايي كه مي فرستم و نمي روند. شايد به خاطر اينكه كسي نيست تا شاد و زنده فرياد بزنم و عيد را به او تبريك بگويم، او هم بخندد و دستم را بگيرد و عيدم را تبريك بگويد. آري ... آنهايي كه مي خواهم و بايد باشند، نيستند. رفته اند، بعضي هاشان مرده اند، بعضي هاشان در خانه هاي شان زير يوق پدران و مادرانند و نمي توانند شادي يك عيد جوان را تجربه كنند. آنهايي كه بايد باشند نيستند و آنهايي كه هستند مرا راضي نمي كنند. دلم عيد بي باران مي خواهد. دلم آفتاب مي خواهد. دلم صداي آشنا مي خواهد. دلم گوش شنوا مي خواهد. آري ... دلم عيد بي باران مي خواهد. دلم آفتاب مي خواهد...

شنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۲

بعضي وقتها حرفي براي گفتن و حسي براي نوشتن نيست ! پس دليلي ندارد بيخود بيايم اينجا و حرافي كنم ! صبر مي كنم ....
صبر كردن و تامل كردن خيلي بهتر از حرافي كيدن است و هيجان زده نوشتن !
فعلا بايد فكر كنم .... خيلي ! فكر كنم و بخوانم ... خيلي ! تمام عيد را مي خواهم بخوانم ... !
فلسفه ي پوچي از آلبر كامو را خواندم :
"همين كه مي گوييم دنيا بي معني است، حرف معني داري زده ايم. پوچي كامل وجود ندارد."

شنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۲

سلام
می خوام چند خط راحت و ساده بنویسم. می خوام حرف دلمو بنویسم. مثل نوشته های تو که مثل خودت پاک و زلالن و از انتهای قلبت میان و با این پاکی و سادگی شون من رو داغون می کنن.
عزیزم، نازنینم....
نمی دونی که چه قدر دوستت دارم. و از دیشب تا حالا احساس عشق من به تو چندین برابر شده است. بغض بد جوری گلویم را می فشرد. ولی اینجا کسی نیست تا سر بر سینه اش بگذارم و بگریم. حتی لحظه ای هم تنها نیستم تا برای خودم و در خلوت خودم بگریم. احساس می کنم چیزی برای ادامه دادن ندارم. احساس می کنم باید بروم. نمی دانم به کجا ! فقط می دانم که باید بروم. باید تنها بروم و. تمام راه به تو فکر کنم. ماهها و سالها بروم و به تو فکر کنم. احساس می کنم باید بنویسم. هزاران صفحه باید بنویسم. درباره ی خودم، درباره ی تو. درباره ی این عشق که پاک ترین و لذت بخش ترین عشق تمام زندگی ام خواهد بود. درباره ی این عشق، که به عظمت تراژدی های یونان باستان می ماند و با همان عظمت هم زنده و جاویدان خواهد ماند. آری، به عظمت تراژدی ! به عظمت رومئو و ژولیت.
روحم زخم است. قلبم پر از جای خالی است. جاهای خالی ای که تو با ظرافت انگشتانت آنها را پر کرده بودی و حالا با نبودت، قلبم گودالی عمیق و تاریک است. خسته ام. آنقدر خسته که می توانم آرام، سال ها در گور بخوابم. بی هیچ حسی. بی هیچ صدایی.
نگرانم. نگران تو. نگران زلال چشمهایت، دستهای لرزانت، قلب آرام و متینت و ...
نگرانم.
ای کاش می مردم و خیلی چیزها را نمی دیدم. ای کاش می مردم و اشکهایت را نمی دیم. طنین صدایت هنوز گوشهایم را پر کرده است. هیچ نمی شنوم، جز صدای تو. صدای لرزان تو در آخرین لحظه هایی که گوشی را قطع کردی و گفتی "خداخافظ"....
ای کاش می مردم ! ای کاش میان انبوهی از خاک له می شدم و به آرامش ابدی می رسیدم. ای کاش !
عزیزم، نازنینم، دوستت دارم برای همیشه !
خداحافظ
وروجک تو : کاوه

جمعه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۲

هر چه سعی می کنم افکارم را کمی جمع و جور کنم و 4و5 خط درست و حسابی بنویسم نمی توانم.
حس می کنم باید یک رمان بنویسم. باید از همین الان شروع کنم و یک رمان بنویسم. نوشتنش را چند سال طول دهم و شبانه روز بنویسم. نه برای این که چاپش کنم و مشهور شوم. نه ! فقط برای این که رمان نوشته باشم. برای خودم، برای آنهایی که باید درباره ی شان بنویسم. برای آنهایی که باید شخصیت های رمان من باشند و برای خودم که راوی باشم. باید بنویسم. آنقدر که از نوشتن خسته شوم و دیگر کسی در زندگیم نباشد که درباره اش ننوشته باشم.
افسوس که نمی توانم ... افسوس !

چهارشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۲

شکست
مثل باد
و من
مثل برگ
شاید سرگردان تر از آن

از پایین افتادن به بالا
از بالا افتادن به پایین
مثل توپ

تکه تکه شدن
از دوباره چسبیدن، شاید هم نچسبیدن.

احساس می کنم
مثل مرگ که آرام آرام می آید
او آرام آرام می رود
یا شاید هم
مثل زندگی که آرام آرام می رود
او آرام آرام می آید

کاوه
13/12/82

جمعه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۲

ما انسان ها، هر کداممان دارای جوهرو هویتی هستیم که اکثر برجستگی های اخلاقی مان و یا نشانه های وجودی مان ارائه ای از این جوهر و هویت است. در برخورد با دیگران، این جوهر و هویت ماست که زمینه ای از وجودمان و هدف های وجودی مان را برای آنها آشکار می سازد و در واقع چهره ای از ما برای آن ها می سازد.
معمولا با توجه به شناختی که از جوهر یک نفر داریم، حرف ها و گفته ای او را تحلیل می کنیم. سعی می کنیم با توجه به زمینه ی شناختی ای که از یک نفر داریم، گفته هایش و رفتارش را تحلیل کنیم. یک مثال ساده : ممکن است شوخی یکی از دوستان اصلا مرا نیازارد ولی همان شوخی از طرف یکی دیگر از دوستان عمیقا مرا آزرده خاطر کند. چرا ؟ چون با توجه به شتاختی که من از دوست اولی به عنوان یک آدم بذله گو، پوچ و بی فکر دارم، چنین شوخی ای آزارنده نیست ولی با توجه به شناختی که از دوست دوم به عنوان یک انسان بالغ ، کتاب خوانده و جدی دارم، آن شوخی آزارنده است. حال، شوخی دوست دوم تحلیل پذیر می شود. شاید کنایی باشد و هدفی پشت آن خوابیده باشد ؟
این مقدمه را نوشتم تا لپ کلام، یعنی اینکه ما باید با توجه به شناختی که از دیگران داریم رفتارها و گفتارهای آنها را بسنجیم و تحلیل کنیم را بگویم و حرف دلم را بزنم :
امروز حرف هایی به من زد که اصلا از او انتظار نمی رفت. می دانم که خوب مرا می شناسد، می دانم که جوهر وجودی مرا یافته است و اخلاقیات مرا می داند. حالا با توجه به این شناخت چرا از گفته ی من چنین سوء برداشتی کرد، نمی دانم ؟ چرا فکر کرد من غر می زنم و منت می گذارم نمی دانم !؟ پشت حرف من باید زمینه ای باشد تا چنین برداشتی از آن شود. یعنی من باید به عنوان بک انسان غر غرو، کنایه گو و منت گذاز شناخته شده باشم تا بشود از حرف من چنین برداشتی کرد. من مطمئنم که در تمام طول این مدت هیچ گاه به خاطر هیچ چیز منتی بر سرش نذاشته ام. چرا که معتقد بودم کاری من می کنم هیچ نیست جز وظیفه ! همیشه فکر می کردم این کاری که از دست من بر می آید خیلی هم کم است، ای کاش می توانستم بیشتر انجام دهم و او را خوشحال تر کنم ! برای من که عاشقم و عشق او را به جان می خرم، این حرف ها هیچ وقت مغنی نمی یابد. هر چه می اندیشم بیشتر می سوزم. چرا که ارزش عشق و علاقه مان به یکدیگر را خیلی خیلی بالاتر از این حرف ها می دانم. چه شد که این حرف ها بینمان در گرفت نمی دانم ؟ چه شد که این سوء تفاهم کوچک به جدالی بزرگ تبدیل شد نمی دانم ؟ چه شد که اصلا این سوء تفاهم پیش آمد، نمی دانم !؟ چرا هر چه برایش توضیح دادم، این جدال عمیق تر شد، نمی دانم ؟
با توجه به شناختی که از من داشت چرا باید چنین برداشتی می کرد، نمی دانم ؟!
دلم شکست. بد جوری هم شکست. بغض کردم و نگریستم. کلافه و عصبی شدم و پاسخی نیافتم !
من، منی که تمام نگرانیم اوست، تمام زندگیم، تمام علاقه ام اوست، منی که از همان روز اول ساده وبی آلایش بدون کوچک ترین فریب و یا ناخالصی ای عشقم را بیان کرده ام و باز هم بیان خواهم کرد، چه ناخالصی از خود نشان دادم که حال این چنین جوهر وجودیم باید زیر سوال برود ؟ چرا باید از حرف من بی آلایش و عاشق چنین برداشت اشتباهی بکند ؟!
ما انسانها به جای اینکه مهربانانه و خوش بینانه حرف های یکدیگر را تحلیل کنیم و سعی کنیم همیشه در محیطی آرام و بی دق دقه از صمیمت و آرامش نهایت استفاده را ببریم، می گردیم و می گردیم، نکته هایی پیدا می کنیم که دچار سوء تفاهم شویم و باز هم به جای حل آن سوء تفاهم ها، جنجالی بزرگ از آنها می سازیم و می جنگیم.

چهارشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۲

خدايم آه خدايم صدايت ميزنم بشنو صدايم
از زبان کارو فريادت دهم٬ اگرهستی برس به فريادم!
خداوندا!
اگر روزی از عرشت به زير آيی
و لباس فقر بپوشی
و برای لقمه نانی غرورت را به پای نامردان بشکنی

زمين و آسمانت را کفر ميگويی٬ نميگويی؟

خداوندا اگر در روز گرماگير تابستانی
تن خسته خويش را بر سايه ديواری
به خاک بسپاری
اندکی آنطرف تر کاخ های مرمرين بينی

زمين و آسمانت را کفر می گويی٬ نمی گويی؟!

خداوندا اگر با مردم آميزی
شتابان در پی روزی
ز پيشانی عرق ريزی
شب آزرده و دل خسته
تهی دست و زبان بسته
بسوی خانه باز آيی

زمين و آسمانت را کفر می گويی٬ نمی گويی؟!
خدايا ! خالقا ! بس کن جنايت را
بس کن تو ظلمت را

تو در قرآن جاويدت هزاران وعده دادی
تو خود گفتی که نا مردمان بهشتت را نميبينند
ولی من با دو چشم خويشتن ديدم
که نا مردمان ز خون پاک مردانت هزاران کاخ ميسازند
خدايا ! خالقا ! بس کن جنايت را
بس کن تو ظلمت را

تو خود گفتی اگر اهرمن شهوت
بر انسان حکم فرمايد تو او را با صليب عصيانت
مصلوب خواهی کرد
ولی من با دو چشم خويشتن ديدم
پدر با نورسته خويش گرم ميگيرد
برادر شبانگاهان مستانه از آغوش خواهر کام ميگيرد
نگاه شهوت انگيز پسر دزدانه بر اندام مادر می لرزد
قدم ها در بستر فحشا می لغزد

خدايا ! خالقا ! بس کن جنايت را
بس کن تو ظلمت را

تو خود سلطان تبعيضی
تو خود فتنه انگيزی
اگر در روز خلقت مست نميکردی
يکی را همچون من بدبخت يکی را بی دليل آقا نميکردی
جهانی را اينچنين غوغا نميکردی

هرگز اين سازها شادم نميسازد
دگر آهم نميگيرد
دگر بنگ و باده و ترياک آرام نميسازد
شب است و ماه ميرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما در سکوت خلوتت آهسته ميگريم
اگر حق است زدم زير خدايی....!!!


شاعر : گمنام


سه‌شنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۲

نگاه کن
انتهای این جاده شاعری ایستاده است
دستانش آغشته به ذهن من و تو
سیگارش بر لب
چهره اش طغیان واژه هاست
نگاهش بر آسمان
ردپایش بر برف سالیانی که هنوز نباریده است

برف هایی که نمی بارند
ردپاهایی که محو می شوند
واژه هایی که می مانند

زندگی طغیان واژه است

کاوه 4/12/82


پنجشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۲

خدایان از بی خدایی می گویند
من از عشق
تو از نگاه
خدایان از سرشت می گویند
من از درخت
تو از میوه

فرصتی نیست
انتهای این جاده، درختی نیست
تو سوار بر اسب کوکی،
من، پیاده نظام سرنوشتم.

دستهایم را نگاه کن
در نوازش گونه هایت پیر می شوند
اشکهایم را ببین
چه بی نگاه مانده اند!

از بی خدایی به عشق رسیدم
از عشق به نگاه
از نگاه به تو
و از تو
به درخت ...

کاوه 30/11/82

چهارشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۲

تاریک و عمیق
اما کمی تنگ.
اینجا برای سازم و کتاب هایم جا نیست.
پس من خودم جنین وار به خاک بازمی گردم؛
میان ریشه های بریده ی درختان
میان جنب و جوش هراسان مورچه گان
میان عظمت آرام نیاکان،
تا شاید درخت شوم.
و تا آنروز:
این خانه، نه در دارد و نه پنجره
نه نشانی دارد و نه همسایه.

کاوه 19/3/82



سه‌شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۲

به اصفهان برگشتم؛ برای شروع ترم جدید، البته با کمی تاخیر !
ترمینال آرژانتین، جاده، اتوبوس، صندلی ها، توقف گاه های بین راه، شهرها، ترمینال کاوه، خیابان ها، زاینده رود، دروازه شیراز، این خانه و ... همه و همه بوی او را می دهند. به هر کجا می نگرم، او را می بینم، دست هایش را لمس می کنم و به چشم هایش خیره می شوم. می خندد. می خندم. دستهایش را دور گردنم حلقه می کند. با دستانش آرام آرم صورتم را نوازش می کند و می گوید: "ریشاتو نزن، بهت میاد." می گویم: "چشم عزیزم، هر چی تو بخوای." سرش را روی سینه ام می گذارد. دست توی موهایش می برم. صدای قلبم را می شنوم. صدای بغضش را ! صدای نفس هایمان را که در هم می آمیزد ...

یکشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۲

22 بهمن 1382، جاده رشت – بين لوشان و منجيل :
جاده بسته بود. 1 ساعت، بدون كوچك ترين پيشرفتي. مردم از ماشينهايشان پياده شده بودند و در اطراف جاده بي هدف پرسه مي زدند. بعضي ها به جلوتر مي رفتند و سعي مي كردند اخبار جديدي از ترافيك بياورند. هيچ كس دليل اين ترافيك وحشتناك را نمي دانست. شايد يك تصادف مرگبار، شايد خرابي جاده و ... . بالاخره با آمدن پليس ماشينها كمي تكان خوردند. اين ملت كه انگار از پس از چندين سال زندگي در جزيره اي دور افتاده حالا كشتي نجاتي پيدا كرده اند، به دنبال ماشينهايشان مي دويدند و هر كس به ماشينش مي رسيد از هر راه ممكن و با آخرين سرعت، راحت تر بگويم با نوعي توحش، خود را به جلوتر مي رساند. پليس براي رهايي از اين بار سنگين و غير مترقبه ي ماشين ها راحت ترين راه را انتخاب كرده و مردم را به بيراهه اي هدايت مي كرد و ادعا مي كرد پس از مدتي رانندگي در اين بيابان به منجيل خواهيد رسيد. از اين جا بود كه سناريو آغاز شد :
بيش از هزاران ماشين، همينطور بي هدف در اين بيابان مي رفتند. شب شده بود. تنها نور قرمز ماشينها روشن كننده ي اين بيابان سرد و تاريك و عامل محركي براي ادامه ي اين راه بود. هيچ كس نمي دانست به كجا مي رود. هيچ راه برگشتي هم نبود. همه بايد همينطور سرگردان به دنبال همديگر مي رفتند تا شايد به جايي برسند. كم كم ترافيك اين راه هم سنگين مي شد. به اين فكر مي كردم كه اگر در اين بيابان گير بافتيم، ديگر هيچ راهي جز انتظار نداريم. جاده، راهي بود خاكي، پر از پستي و بلندي و پيچ هاي خطرناك. مثل يك سفر اكتشافي، همه براي كشف اين بيابان و رهايي از اين سردرگمي به هر راهي مي زدند. گاهي به دو راهي مي رسيديم. بعضي ها از چپ مي رفتند و بعضي ها از راست. آنها كه از چپ مي رفتند از ما جدا شده بودند. ما هم از آنها جدا شده بودبم. ما ديگر يك راه را نمي رفتيم و نمي دانستيم كداممان راه درست را مي رويم. آنها به ما مي نگريستند و ما به آنها. در نگاه همه شك و ترديد غالب بود. كي به كجا مي رود؟ گاهي وقتها به بالاي تپه اي كه مي رسيديم، اشرافمان بر بيابان بيشتر مي شد و مي توانستيم دنباله هاي قرمز رنگ نور را كه در اين ور و آن ور بيابان سرگردان بودند، ببينيم. هر جا كه نگاه مي كردي، تعدادي ماشين بي هدف دنبال هم مي رفتند و ردي قرمز بر جا مي گذاشتند. آنقدر رفتيم تا متوقف شديم. ديگر نرفتيم. ديگر راهي نبود كه برويم. به جلو تر كه نگاه مي كردي هزاران ماشين پشت سر هم ساكن مانده بودند. پشت سر هم تاچشم كار مي كرد، ماشين در اين بيابان سرگردان بود. پياده شدم و راه افتادم تا شايد انتهاي اين جاده مرگ را بيابم. كم كم مردم از ماشينهايشان را خاموش كرده بودند و پياده شده بودند. چاي مي خوردند و گپ مي زدند. بعضي ها كه دل هاشان خوشتر بود، صداي پخش ماشينشان را زياد كرده بودند و بساط رقص راه انداخته بودند. بعضي ها آتش بازي مي كردند. بعضي جوان ترها، اين بيابان برهوت را جاي مناسبي براي جبران آزادي هاي نداشته شان يافته، سيگاري بار مي زدند و عرق خوري مي كردند. هر وقت به پايين تپه اي مي رسيدم، خيال مي كردم كه اين آخرين تپه ايست كه بالا مي روم. پشت اين تپه احتمالا دره ايست و ماشنها همينجا متوقف شده اند. بيابان تاريك شده بود و ديگر به سختي راه پيدا بود. از دور مي ديدم كه جمعيتي بالاي يك بلندي جمع شده اند. به گمانم حدسم درست بود. اينجا آخرش بود. سريع تر خودم را به آنجا رساندم. هر چند خيلي مشتاق بودم كه ببينم پايين اين بلندي چه خبر است، مي ترسيدم جلوتر بروم. قلبم تند تر مي زد و تشديد جريان خون را در بدنم حس مي كردم. جلوتر رفتم. پايين بلندي به راستي انتهاي اين جاده ي مرگ بود. جاده باريك باريك شده بود، طوري كه ماشينها يكي يكي به سختي تا پشت يك پيچ رفته بودند. جلوي پيچ، يك پرشيا در حالتي نيمه متعادل، همينطور ميان زمين و هوا مانده بود و بعد از آن هم ديگر راهي نبود. بعد از آن بيابان بود. بيابان ! متعجب و بهت زده مانده بودم. انگار اينجا آخر دنيا بود. به انتهايش رسيده بودبم. حس رسيدن به انتها، حس پوچي و سردرگمي، حس عروسك بودگي، حس ترس و وحشت، حس تنهايي، ...
برگشتم. به سختي ماشين خودمان را پيدا كردم. به ياد فيلم نمايش ترومن افتادم. ما ترومن بوديم و اينجا آخر دنيا. اما براي ترومن هنوز دري براي باز كردن مانده بود و براي ما نه ! 2 ساعت و نيم گذشت و هيچ اتفاقي نيفتاد. بعضي ها سعي كردند ارتباطي با جايي بر قرار كنند. اما اين موبايل هاي لعنتي در اين بيابان تاريك فقط وسيله اي براي اتلاف وقت بود. بعضي ها مي كقتند بايد برگرديم و بعضي ها مي گفتند بايد بمانيم. آخر مگر مي شد اين همه ماشين برگردند.
3 ساعت گذشت. دوباره از ماشين پياده شدم. برگشتم تا بلكه هم صحبتي پيدا كنم و ببينم تازه چه خبر. باور كردني نبود. نه ! باور كردني نبود. آن همه ماشين چه شدند ؟ كجا رفتند ؟ برگشتند ؟ نه ! باورم نمي شد. پشت سرمان فقط بيابان بود. بيابان ! دريغ از يك ماشين. تاريك تاريك ! آن همه نور كجا رفته بود؟ احساس خلا’ شايد هم آزادي ! نمي دانم ! برگشتيم. پس از 3 ساعت اكتشاف در اين بيابان، بي نيتجه، بر گشتيم. برگشتيم سر جاي اولمان. جاده باز شده بود. از آنجا تا منجيل فقط 7 دقيقه راه بود. 7 دقيقه اي كه براي ما تقريبا 4 ساعت گذشت. 4 ساعتي كه انگار 4 سال بود !!!

یکشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۲

تمام ديشب را به او فكر كردم. امروز، تمام مدت، وقتي دنبال كارهاي ثبت نام و انتخاب واحد بودم، جاي خاليش را شديدا حس كردم. قرار شد رابطه مان را متعادل تر كنيم. اين شكل رابطه هيچ كداممان را ارضا كه نمي كند، هيچ، روز به روز ديوانه تر مي كند. تا كي از پشت اين دستگاه لعنتي احساساتم را به ظاهر بروز دهم و در باطن خفه كنم ؟ تا كي به اميو لمس دوباره ي گرماي تنش، دستانم را در هوا بچرخانم ؟ دستانم انگار دنبال چيزي مي كردند. آرام و قرار ندارند. انگار بخشي از دستانم نيستند و از آنها جدا شدهاند. دستانم مي خواهند آن را پس بگيرند. به محض اينكه چشمانم را مي بندم، او را مي بينم و دستانم تا خود آگاه به لرزش مي افتند. نمي خواهم و نمي توانم رابطه ام را با او متعادل تر كنم. همين ديشب كه روي خط نديدمش، انگار سالهاست كه از او بي خبرم !
آفلاين هايش را خواندم. بالاخره تصميم گرفت. خواندم كه بر مي گردد. خوب مي شناسمش. اگر تصميمي اينطور قاطع بگيرد و به من بگويد، حتما اجرا مي كند. انگار قلبم يك هو بزرگ شد. دلم باز شد و خون در رگهايم چرخشي تازه يافت. برگشتن او، تولد دوباره ي من و اوست. برگشتن او يعني بازگشت هر دويمان به زندگي و رهايي از اين مرگ تدريجي. حالا مي دانم كه تابستان، او كنارمن است و تا تابستان را با فراغ خيال تحمل مي كنم. حالا مطمئنم كه تابستان دوباره دستانش را لمس مي كنم، محكم در آغوشم مي فشارم، در چشمانش زل مي زنم و فرياد مي زنم كه عاشقم.
منتظرم. اين انتظار زيباست. چرا كه صداي قدمهايش، صداي قلبش كه طنين روزهاي دوباره با هم بودن است را آشكارا مي شنوم. نازينين، عزيم، منتظرم …
ما انسانها دائما یکدیگر را به خریت تشویق می کنیم. چرا که هر چه خریتمان بیشتر باشد، قضاوت کردن درباره مان راحت تر است. دائما درباره دیگران قضاوت می کنیم و دیگران هم از ما می خواهند تا درباره شان قضاوت کنیم. چرا که در یک رابطه ی متقابل آنها هم بتوانند به راحتی درباره ی ما قضاوت کنند. اگر یک روز درباره مان قضاوت نکنند، انگار آن روز هویتی نداریم و گم شده ایم. دوست داریم تا در قضاوت دیگران تعریف شویم و با قضاوت کردن درباره دیگران خود را تعریف کنیم.

جمعه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۲

Tears, Idle Tears
By: Alfred Lord Tennyson

Tears, idle tears, I know not what they mean,
Tears from the depth of some divine despair
Rise in the heart, and gather to the eyes,
In looking on the happy Autumn-fields,
And thinking of the days that are no more.

Fresh as the first beam glittering on a sail,
That brings our friends up from the underworld,
Sad as the last which reddens over one
That sinks with all we love below the verge;
So sad, so fresh, the days that are no more.

Ah, sad and strange as in dark summer dawns
The earliest pipe of half-awakened birds
To dying ears, when unto dying eyes
The casement slowly grows a glimmering square;
So sad, so strange, the days that are no more.

Dear as remembered kisses after death,
And sweet as those by hopeless fancy feigned
On lips that are for others; deep as love,
Deep as first love, and wild with all regret;
O Death in Life, the days that are no more.

==> This poem remembers me of my idle tears in departure of my beloved. I like this poem, because I find the melancholic tone of the persona and the monotonous routine of his life very close to my current life.
Tennyson has composed this poem in death of his mother who was very effective in his works. Also, Some critics believe that this poem refers to the period of his beloved death. The title of the poem is discussable. "Tears, Idle Tears", the word "Idle", very skillfuly, makes a great ambiguity. "Idle", homophonically can be both "Idle" and "Idol". In the case of "Idle", it's clear that the poet wants to show us the idleness of his tears in memory of his bygone days. But in the case of "Idol", it exactly, refers to the idols of Tennyson' life: His mother and his beloved. In this sense, the title can be "Tears For Idols" and "Tears of Idols".
Tennyson just talks about two periods: The fresh days of his first love in past and tha sad days of his current life. By a great metaphor, in the first line of second stanza, Tennyson compares the freshness of the first love brightening the human soul with the beam glittering the sail. In this way he signifies the fresh days of his past. Third stanza has a powerful image of death. Tennyson delays the meaning till the last stanza and then in this stanza he confesses that he is remembering his past and crying in death of his idols. He entitles these deaths as Death in Life.
Some critics believe that the image of “That brings our friends up from the underworld” refers to the Greek Mytology and Odysses and Homer. So, the tears refer to the tears that Homer’ death shared with others.
We can discuss on this poem very much. But I think that, for a blog, it’s enough.

سه‌شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۲

نمي دانم چرا اينقدر كلافه ام. بهش زنگ زدم. خواب بود. صداي خواب آلودش حس كلافگي مرا تشديد كرد. قطع كه كردم، صداي بوق ممتد همينطور در گوشم مي پيچيد. سعي مي كردم آخرين گفته هايش را دوباره به ياد بياورم : "عزيزم، مواظب خودت باش، دوست دارم، خداحافظ."
"خداحافظ". عجب واژه ي غريبي ! عجب احساس آشنايي ! دلم با من نيست، نگاهم با من نيست. كجا پرسه مي زنند، نمي دانم ! شايد هم مي دانم و نمي خواهم خودم همراهشان شوم.
"خودم". عجب واژه ي غريبي ! عجب احساس پوچي ! من كيستم كه در آستانه اين پنجره ي سرد نه دلم با خودم است، نه نگاهم ؟ من كيستم ؟ مطمئنا من خودم نيستم !
"خود" اين واژه ي سه حرفي چيست كه اينطور بر بالين افكار من جا خوش كرده است ؟ انگار بيشتر از اينكه خودم باشم، تو هستم يا شايد تورا در خودم، خودي كه نه دل دارد و نه نگاه، مي پرورانم !
"تو". عجب واژه ي غريبي ! عجب احساس دوري ! از من دوري، از خودت دوري. آرام آرام سوار بر اين قطار ابدي از همه جا مي گذري و براي همه كس دست تكان مي دهي. توي هر ايستگاه، نگاه هراسان من به دنبالت مي آيد و باد دستهايت را مي برد. از تو فقط تصويري مي ماند پشت پنجره و از من تصويري مه آلود در انتهاي تك چراغ روشن ايستكاه ! باشد روزي كه تو، آري تو اين قطار را بايستاني ...

دوشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۲

نمي دانم تراژدي حج را شنيده ايد يا نه !؟
امسال در مراسم پرتاب سنگ به سوي شيطان (ببخشيد كه اسم مراسم را نمي دانم) 240 تن از حاجيان و حاجيه خانمهاي محترم از ممالك مختلف اسلامي جان خود را از دست دادند !
عجب خبر جالبي ! من كه به هيچ وجه متاثر نشدم ! بيشتر دلم به حال خودم سوخت كه نام مسلمان را يدك مي كشم. به اين فكر مي كردم كه ديگر مردمان دنيا درباره ما مسلمانان چه فكر مي كنند ؟ خريت تا چه حد ؟! فكر كردم احتمالا وقتي 2 ميليون نفر به سمت شيطان هجوم آورند و با سنگ به سر و كله اش بكوبند، 100 در 100 آنهايي كه جزو چند هزرا نفر آخر هستند و براي پرتاب سنگ به شيطان و گرفتن احوالات او تا قبل از غروب خورشيد عجله دارند، سنگهايشان به جاي اينكه احوالات شيطان را بگيرد، به آن چند هزار نفري بر خورد مي كند كه با آرامش جلوي صفوف ايستاده اند و جان آنها را مي گيرد. شايد هم اين حاجي ها و حاجيه خانم ها از بس كه فضاي زندگي شان در آن لحظه لبريز از روحانيت شده بوده، حسابي توهم زده اند و با نگاه كردن به حاجي آقا يا حاجيه خانم كنار دستيشان، او را با شيطان اشتباه گرفته و با سنگ محكم در سرش كوبيده اند ! ما كه انجا نبوديم و نمي دانيم چه شد، احتمالا خدايشان مي داند ...

عجب مملكت گل و بلبلي داريم ! جدا به هر كجاي اين مرز و بوم كه سر مي زني، بوي گند لاشه ي سگ خفه ات ميكند. ناگفته نماند كه حضور لاشخورها و كركس ها نيز به منظره فضايي روحاني مي بخشد. حتي در كوچكنرين زير جوامع اين جامعه بزرگ مثل داشنگاه، اداره ها و ... يا عمومي ترينشان مثل مترو، سينما و ... آنارشيسم و ناهنجاري را عميقا حس مي كني. مثلا همين چند وقت پيش يكي از دانشجويان نمونه ي دانشگاه ما لطف كردند ال ام بي سايت دانشگاه را دزديند ! همين چند وقت پيش از مجتمع كلاسها كه خارج شدم، جلوي در با صحنه اي روبرو شدم كه جدا متاثرم كرد: 4 تا از دانشجويان با آجر دروازه ساخته بودند و با توپ بسكتبال به اصطلاح گل كوچك بازي مي كردند. جالب اين بود كه در همين حين حراست دانشگاه كه انساني بسيار فرهيخته و دانشمند مي باشند و احتمالا سيكل شان را با افتخار به ديوار خانه شان كوبيده اند، در حال به جا آوردن فرائض اسلامي و لاس زدن با چند تا از دخترهاي تابلوي دانشگاه بودند و شايد از رنگ هاي لايت هاي جديدشان كه توي ذوق مي زند، مي گفتند !
16 آذر روز بزرگي است. 16 آذر امسال خيلي بزرگتر از 16 آذر ديگر سالهاي عمرم بود ! همين دانشجويان نمونه، سوگوليهاي دانشگاه و آينده سازان و افتخار آفرينان اين مملكت اسلامي، امسال، جشن روز دانشجو را چنان به افتضاح كشيدند كه مسئولان دانشگاه تا عمر دارند خاطره ي اين جشن را از ذهن هاي آكبندشان، نبرند. اين آدمها كه هرگز سري به خوذشان نزده اند، اين خاطره را نيز كنار ديگر خاطرات و افكارشان انباشت مي كنند و هيچ وقت سيفون را نيز روي آنها نخواهند كشيد. درحالي كه دختري معصوم با حركات الهام بخش دستانش و صداي كاملا روحاني اش (انگار از آن دنيا برگشته) در حال دكلمه كردن شعري در وصف دانشجو بود، آن طرف در انتهاي سالن، ارازل و اوباش ابتدا عمه هاي يكديگر را كه مظلومترين عضو خانواده ها هستند را آباد كردند و سپس سراغ ديگر اعضاي خانواده رفتند و در نهايت با مشت و لگد به جان يكديگر افتادند. دكلمه دخترك معصوم را چنان تزيين كردند و فضا را آنچنان روحاني كردند كه دخترك بيچاره تحت تاثير اين فضا پشت ميكروفن از ته دل گريست ! خوب، اين هم از 16 آذر و روز دانشجو ! اگر قرار بود روزي را مثلا به عنوان روز تماشاچي فوتبال تعيين مي كردند و جشن مي گرفتند - خدا رحم كند - چه اتفاقاتي كه در آن روز نمي افتاد...

یکشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۲

بحران انتخابات ؟؟؟؟؟
اين آقاي خاتمي مثله اينكه در بيمارستان بستري است ! حالا به دروغ يا راست كه بيشتر به دروغ مي ماند، آقا مشكل كمرشان را بهانه كرده اند تا چند روزي آفتابي نشوند !
اي كاش لاري استعفا مي داد و خاتمي قبول مي كرد. اين برابر بود با بحراني جديد: معرفي وزير جديد از سوي خاتمي و راي اعتماد مجلس !
مجلس هم، هر كه را خاتمي معرفي كرد، رد مي كرد تا بحران در بحران گره خورد و كار به دارازا بكشد ...

جمعه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۲

عجب شب عجیبی بود دیشب ! من که بغضم ترکید، همه گریستند. 5 تایی توی بغل همدیگر تا دم صبح گریستیم. انگار همه منتظر تلنگری بودند تا رنجها و دردهای بیست و چند ساله ی شان را بگریند ! هیچ وقت باور نمی کردم: این آدمها که خنده ها و شوخی هایشان برایم فراموش نشدنی است، اشکهایشان نیز برایم جاودانه شود. هیچ وقت باور نمی کردم: این آدمها که صدای خنده هایشان همیشه در گوشم طنین می اندازد، صدای هق هق گریه هاشان اینطور مرا کر کند. نه ! هیچ وقت باور نمی کردم !
عجب شب عجیبی بود دیشب ! عجب شب زلالی بود دیشب ! این اشکها از عمق قلبها بالا می آمد و در چشمها جمع می شد تا آنچه در نهانمهان پنهان کرده ایم، آشکار کند.
کاشکی بودی و می دیدی چه بر ما گذشت . . . کاشکی !

سه‌شنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۲

شنبه ی همین هفته بود که تلویزیون بازی دو تیم استقلال و اشتوتگارت المان را به طور زنده پخش می کرد. این بازی به بهانه ی کمک به مردم زلزله زده ی بم برگزار می شد. اسپانسر این بازی شرکت دایملر کرایسلر یود. بین دو نیمه نماینده ی شرکت دایملر پیامی خواند و ما هم آن را با افتخار ترجمه کردیم و به طور مستقیم برای ملت غیور و مسلمان ایران پخش کردم.
خیلی جالب بود ! نماینده ی شرکت دایملر که شاید تا به حال به تهران هم سفر نکرده بوده و حتی اسم بم را هیچ وقت در زندگی اش نشنیده بود، فریاد می زد: "بم زنده است" !! و ما هم با افتخار فریادهای او را تکرار می کردیم. این آقا که تا به حال توی عمرش مزه ی فقر را که نچشیده، هیچ، در میان پول و رفاه کامل هم زندگی کرده است، حالا امروز باز هم به خاطر پول و منافع شخصی و شرکتی اش دم از فقر و بد بختی مردم بم می زد و خود را در این احساس شریک می داند ! ما هم از احساس همدردی این آقا به وجد آمده یم !!
عجب مردمان خوبی هستند این ژرمنها ! عجب چک گنده ای به ما دادند ! عجب نمایش با شکوهی است ! آقاایان پلاکارد بزرگی ک نمادی است از چک وقف شده در وجه مردم بم را به دست گرفته و عکس یادگاری هم می اندارند ! عجب نمایش با شکوهی است !
چه خوب بود که شرکت دایملر کرایسلر حقیقت را می گفت ! چه خوب بود که شرکت دایملر کرایسلر می گفت که این بازی از قبل تعیین شده به بهانه ی تبلیغات بیشتر بوده و بعد از زلزله ی بم به احترام مردم بم مناسبت آن عوض شده ! چه خوب بود می گفت که ما نمی خواهیم بازار ایران را از دست دهیم و به فکر خالی کردن جیب شما هستیم ! چه خوب بود می گفت که این کمک ها و نمایش ها بهانه ایست تا یک عمر مصرف کننده ی ما باشید !
ما چه قدر خوشحالیم که قرار است مصرف کنیم و چه قدر افتخار می کنیم که قرار است مصرف کننده ی دایملر باشیم ! از این نمایش احمقانه ای که برایمان ترتیب داده اند به وجد آمده ایم !
بلاخره این نمایش احمقانه به پایان می رسد و استقلال هم 3 بر 0 بازی را واگذار می کند، چک را می گبرد و به سمت میهن اسلامیامان باز می گردد !!!
چند روز پیش نشسته بودم و فکر می کردم. در حالی که افکار از هم گسیخته پیاپی در ذهنم می آمدند و می رفتند، ناگهان فکری به ذهنم رسید که به نطرم جالب آمد. در عین سادگی، نکته ی فلسفی پیچیده ای در پشت آن خوابیده است که عجیب فکر مرا به خود مشغول کرد. به این فکر می کردم که: تنها موجودی که با تکثیر خود سبب مرگ خود می شود، سلول سرطانی است. تکثیر سلول سرطانی برابر است با مرگ سلولهای زنده و مرگ انسان میزبان. مرگ انسان میزبان برابر است با مرگ سلول سرطانی و پایان عمرش !!

یکشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۲

اگر فقط یک روز از عمرم باقی مانده باشد، خود کشی خواهم کرد تا جانم را خودم گرفته باشم نه خدا !
بالاخره این چند روز هم گذشت ! عجب روزهای سختی بود ! 3 روز و 5 امتحان ! در این 3 روز دقیقا 628 صفحه مطالعه کردم و فقط 6 ساعت خوابیدم ! ولی خوب به نظر می رسه همه ی درسا با نمره ی بالا پاس بشه !

دوشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۲

همه خوابیده اند جز من. خوابم نمی برد و هیچ عزابی بد تر از این نیست. صدای خر و پفشان مغزم را می خراشد. تیک تاک ساعت مثل تبر بر فرق سرم فرود می آید. گاهی به چپ، گاهی به راست، گاهی بالشت را توی بغلم می گیرم و گاهی روی سرم می گذارم. نه ! فایده ندارد، خوابم نمی برد. در حالیکه همه خوابند، من در حال ستیز با این افکار بی ثبات و بی شکل ام. رهایم نمی کنند، این کابوسهای شبانه رهایم نمی کنند.
مارهای سمی روی مغزم بالا و پایین می روند و لیز می خورند. در هم دیگر می لولند و قارچ های مغز مرا گاز می زنند آنچنانکه تا عمق فکرم درد می گیرد. این عروسکهای خیمه شب بازی انگار آمده اند مغز مرا ویران کنند. دور سر من جمع شده اند و لگد به مغزم می کوبند. تیکه های مغز من ریز ریز در هوا پخش می شود و مارها بر سر قاپیدن آنها با هم می جنگند. روی همدیگر می افتند و آب دهانشان روی مغزم جاری می شود...
فایده ندارد. بلند می شوم و می نشینم. به خودم فکر می کنم و به او. به مارها و صبح ...

یکشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۲

دستان پرزور بغض را بر گلویم حس می کنم، آنقدر پر زور که دیگر نمی توانم نفس بکشم. نه از بینی و نه از دهان. بغض مانند سلول های سرطانی تمام مرا فرا گرفته است.
"جاری شوید ای اشکها، جاری شوید. مانند کودکی در رحم، زاییده شوید، متولد شوید و من را از زیر این بار خلاص کنید."
اما آنها در رحم خود باقی ماندند و پشت چشمان من پنهان. مثل من، مثل تو که در رحم خودمان پنهان مانده ایم.
باشد روزی که زاده شویم ....
یکی از دوستانم امروز گفت :
در سال یکی دو هفته تحت تاثیر شرایطی خاص ممکن است دست به هر کاری بزنم. حتی آدم بکشم. به راحتی. پس خدا رو شکر که من اسلحه ندارم ! چون الان هم دقیقا در همان پریود از زندگی ام به سر می برم.

شنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۲

بچه تر که بودم فکر می کردن اسم من یه حرفیه : کاوه
کمی بزرگتر که شدم فکر می کردم دو حرفیه : کا - وه
بعدها قبول کردم که سه حرفیه : کا-و-ه
نمی دونم چرا هیچ وقت قبول نکردم که اسم من 4 حرفیه !
الان هم که به اندازه ی کافی بزرگ شدم و حروف رو خوب می شناسم فکر می کنم اسم من دنیایی از حرفهاست ! دنیایی از حرفهای نزده : ک-ا-و-ه- - - - - - - - - - - - - -

پنجشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۲

اگه چشماشو مي بست، منو مي ديد. ولي چشماشو نبست.
بايد راه مي رفتم. بارون ميومد. نمي دونم چرا برف نميومد. اينقدر بارون اومد كه خسته شد ولي چشماشو هم نبست. و من اينقدر راه رفتم كه به هيچ جا رسيدم. پس تاكسي گرفتم. هنوز بارون ميومد. اينقدر تند و زياد كه انگار اصلا نيومد.
نگرانم شده بود: پس من كجا رفتم؟
بهش گفتم: نگران نباش. اگه مي دونستم كجا رفتم، خودم، خودم رو پيدا مي كردم.
او ديگه نگران نبود. چشماش رو هم نبست و من هم خودم رو پيدا نكردم.
كمي از ديشب، كمي هم از امروز صبح :

ساعت 10 و اندكي :
مامان بزرگ : "اعصابم خرد ميشه وقتي به تو نگاه مي كنم. چه طوري موهات رو كه ريخته تو صورتت تحمل مي كني ؟"

ساعت 10 و بيشتر از اندكي :
مامان : "كاوه جان مي خواي چند تا ميز ديگه هم سفارش بدم بيارن تا شما راحت پاتو رو هر كدوم دوست داشتي بذاري !!! "

ساعت كمي مانده به 11 :
بابا : "بچه اينقدر چرق و چروق نكن. اين انگشتاي لا مصب و ول كن. آرترز ميگيريا. يه دقه نشستيم يه چيزي ببينيم."

ساعت بيشتر از 11 :
خواهر: " صداي تلويزيونو كم كن، مي خوام بخوابم."

ساعت 2 نيمه شب :
او گشنه و خسته است. پس چت كردن همين جا تمام مي شود.

ساعت بين 2و3 :
اه ! اين نوشته ها چرا پابليش نميشن !!!!!

ببخشيد ساعت دم دستم نسيت:
من گشنه ام و چيزي براي خوردن نمي يابم.

ساعت نزديك 3 :
خوابم نمي برد.

ساعت 4 و يه كم :
تازه پشت پلكهايم گرم شده است كه گلاب به روتون بايد برم دستشويي.

ساعت .... :
نميدانم كي خوابم برد.

ساعت 12 ظهر :
با مشت و لگد و فكر به تاريخ اسلام و ريشه هاي انقلاب اسلامي از رختخواب دل ميكنم.

چهارشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۲


نقل قول از آلبر كامو :
(سعي كردم نمونه هاي انگليسي را با يك ترجمه مناسب از خودم ارائه دهم)

There are places where the mind dies so that a truth which is its very denial may be born.
مكانهايي هستند كه در آنها ذهن مي ميرد تا شايد حقيقتي انكار ناپذير متولد شود.

Man is the only creature who refuses to be what he is.
انسان تنها مخلوقي است كه آنچه هست را رد مي كند.

Nihilism is not only despair and negation, but above all the desire to despair and to negate.
پوچ گرايي (نهيليسم) فقط نا اميدي و نفي نيست، بلكه فراتر از تمام اميالي است كه نا اميد و نفي مي كنند.

Marxism is not scientific: at the best, it has scientific prejudices.
ماركسيست علمي نيست: بلكه (در بهترين نگاه) تعصب علمي دارد.

Absolute justice is achieved by the suppression of all contradiction: therefore it destroys freedom.
عدالت كامل با سركوب تضادها به دست مي آيد، كه آن آزادي را از بين مي برد.

You will never be happy if you continue to search for what happiness consists of. You will never live if you are looking for the meaning of life.
اگر به دنبال ماهيت خوشحالي باشي، هرگز خوشحال نخواهي بود و اگر به دنبال معني زندگي باشي، هرگز زندگي نخواهي كرد.

We turn toward God only to obtain the impossible.
براي رسيدن به ناممكن ها به خدا روي مي آوريم.

A novel is just philosophy put into images.
رمان چيزي نيست جز فلسفه كه به تصوير كشيده شده است.

سه‌شنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۲

سلول تنهايي من

هر روز در يك ساعت مشخص او به ملاقاتم مي آيد. زندانبان با لگد به در سلولم مي كوبد و فرياد مي زند: "ملاقاتي". من، سرد و كرخ، گوشه تاريك سلولم كز كرده ام. با فرايادهاي زندانبان انگار نشانه هايي از حيات دوباره به سلول باز مي گردد. خروج از اينجا برايم سخت است. انگار اين ديوارها، اين تاريكي و اين در سنگين آهني آينه ي من است. او آمده است. بايد خودم را از اينجا جدا كنم، برخيزم و به او بپيوندم. زندانبان جلوتر حركت مي كند و من به دنبال او. اين راهروها، اين ديوارها و اين درها ... همه مسير را چشم بسته در ذهنم مرور مي كنم. چند قدمي بيشتر به كابين ملاقات نمانده. وارد كابين مي شوم و پشت اين ماشين لعنتي مي نشينم. زندانبان پشت سرم در را محكم به هم مي كوبد. صداي در هر چند محكم و خشن، نويد خوشايندي است از كابين تنهايي من و او. او كيلو مترها آنورتر پشت ماشيني مشابه ماشين من نشسته است و تايپ مي كند : "Salam" و من بي دريغ جوابش را مي دهم. انگشتانم روي صفحه كليد بالا و پايين مي روند و نگاهم روي تلويزون اين ماشين. انگار به دنبال چيز ديگري بيش از اين كلمه ها مي گردند و نمي يابند. سعي مي كنيم بخنديم، آرام و با وقار با هم گپي بزنيم و احساساتمان را از پشت اين ماشين لعنتي روي خطوط بفرستيم تا شايد ته مانده شان پس از كيلومترها پرواز نصيب مان شود. گه گاه براي هر چه واقعي شدن اين احساسات صورتك هايي كه قبلا در اين ماشين طراحي شده است را براي يكديگر مي فرستيم: صورتك خندان، صورتك گريان، عصباني، خجالتي و ... .
زندانبان فرياد مي زند: " ملاقات تمام". انگار همين چند لحظه پيش بود كه از سلولم خارج شدم. بر مي خيزم. دوباره همان مسير، همان راهروها، ديوراها و درها ... و همان سلول. سرد و كرخ ... سلول تنهايي من !
آغاز كردن هميشه سخت است. آغاز يك زندگي، آغاز يك مرگ، آغاز يك عشق و يا آغاز يك نگاه.
آغاز كردن هميشه سخت است. آغاز يك كتاب، آغاز يك پاراگراف و يا حتي آغاز يك جمله.
آغاز كردن هميشه سخت است. ولي من آغاز كرده ام. مي خواهم بنويسم. براي او بنويسم. براي كسي كه با او دوباره آغاز كردم... !