سه‌شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۹

من از این فاصله‌ها می‌ترسم

من از این دغدغه‌ها می‌ترسم

من از این دیوارها،

حتی از این جویبارها می‌ترسم

من از بازی با سنگ‌های صیقلی این آب زلال می‌ترسم

من حتی از نوری در شب،

چراغی در مه،

تک درختی در بیابان می‌ترسم.


من از این می‌ترسم که مبادا تو بیاییی و دیگر ....

دیگر چی آخر؟

من حتی به درستی نمی‌دانم از چه چیز می‌ترسم!!

من فقط می‌دانم

آن سوی این دیوارها تو ایستاده‌ای

و از اینجا که منم تا جنون فاصله‌ای نیست،

و از آنجا که تویی تا آزادی.

تا تو آزاد شوی

من از مرز جنون رد شده‌ام

و به آن نقطه از اوج ابدیت خواهم پیوست

که در آن نقطه دیگر ...

دیگر چی آخر؟

من حتی به درستی نمی‌دانم در آن نقطه مرا چه چیزی به انتظار خواهد بود.


من فقط می‌دانم

که آن سوی این دیوارها تو ایستاده‌ای

من حتی به حضور این همه دیوار هم مشکوکم

به این که زندگی یعنی چه؟

کدام سوی این همه دیوار زندگی معنایی دارد؟

کدام سو زندگی جریانی دارد؟

من فقط می‌دانم

«تو» یعنی همه‌ی آن چه که من می‌دانم،

«تو» نباشی

چه این سو چه آن سو،

زندگی مردابی است که حتی

پرانیدن سنگی در آن ترسناک است،

زندگی یعنی همان دیواری

که از جنس پولاد و بتون

سایه‌اش بر دوش تو می‌تابد و من!

زندگی یعنی ...

من چه می‌دانم زندگی یعنی چه!


من فقط می‌دانم

از اینجا که منم تا جنون فاصله‌ای نیست،

و از آنجا که تویی تا آزادی.

کاوه
11 خرداد 89