جمعه، دی ۰۲، ۱۳۸۴

اصلا عجیب نیست که اینبار هم در زیر تابش شدید خورشید و انعکاسش بر ساقه‌های طلایی گندم، میان ردپاهای باقیمانده در آسمان بر اوج ابرهای پراکنده‌ی چرخان، در وزش بی رنگ باد بر چهره‌ی سرد و خشک من و نگاه کنایه آمیز مردی رهگذر که از میان تراکم خودروها راهش را به آنسوی خیابان بازمی‌کند، در میان چرخش سرسام آور خودروها به دور میدان و حرکت دیوانه وار انسان‌ها از لابلای آنها، در امتداد نگاه تو که روزی آرامش من بود و حالا از میان نگاهم چه ساده میگذری، چشمهایت را می بندی و حس عجیب اضطراب را در من برجا می‌گذاری (دلم برای روزهای اول و برق نگاهت تنگ شده است) ، در واژه‌هایت که هر روز ترس مرا تشدید می‌کنند و لطافت صدایت که انگار کم کم محو می‌شود، در قاب نقاشی‌ای که هرگز به من ندادی و تمام خاطرات گذشته، تمام اشکها، چرخشها و لمس‌ها، دستهایی که به دور موهایت گره خورد و همه‌ی ترس من که یک آن فروریخت در نگاه زیبای تو، در دستانی که لغزید در دستانم و لیز خورد به حس ابدی وجود، چرخید و چرخید، لمس کرد و ناگهان از جا پرید، اصلا عجیب نیست که میان همه‌ی اینها دوباره من در کنجی تاریک با افکار خسته و درمانده‌ام تنها بمانم.

کاوه
1/دی/84
برای همه‌ی آنهایی که زندگیشان به رنگ ممتد و پر رنگ خاکستری درآمده است و شب‌هایشان از روزهایشان فقط با غروب خورشید جدا میشود و نه تلاطم مواج رنگ نارنجی در آسمان، برای همه‌ی آنهایی که به دنبال بارانند تا زیرش سیگار بکشند یا صندلی‌ای شکسته کنج دیواری تاریک تا رویش بنشینند، تعمق کنند و سیگاری در خلوت نمناک پاییزی دود کنند، برای همه‌ی آنهایی که فکر می‌کنند و به هیچ جا نمی رسند، رویا می کنند، غرق میشوند و لذت میبرند، قدم می زنند و در انتهای پیچ کوچه برای همیشه محو میشوند تا زیر تک چراغ روشن کوچه آنقدر منتظرشان بمانی که .... نه هرگز برنخواهد گشت، برای همه‌ی آنهایی که لمس می کنند، نگاه می کنند، اشک می ریزند، گه گداری می خندند، دستهایشان را پشت سرشان میگذارند و سقف خانه را می نگرند، کتاب می‌خوانند و نمیفهمند، درس میخوانند و لذت نمیبرند، عاشقند و کسی را دوست ندارند:
من حرفی برای گفتن ندارم.

کاوه
27/آذر/84
مثل همه‌ی سالهای دیگر 24 آذر متولد شدم و دوستانم به من تبریک گفتند، مثل همه‌ی سالهای دیگر 1 سال پیر شدم و باز هم مثل همه‌ی سالهای دیگر از سنم که بی درنگ بیشتر میشود ترسیدم.

کاوه
24/آذر/84