پنجشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۵

تمام ديشب را به او فكر كردم و به سوئيچ كه نمي‌دانستم كجا گذاشتمش. فرداي آن روز برف حياط دانشكده را پوشانده بود و دِريدا، در حاليكه من در گوشه‌اي از حياط دانشكده ايستاده بودم و مات شده بودم به گربه‌ي هميشگيِ دانشكده‌مان و سيگار مي‌كشيدم، از سر و كولم بالا مي‌رفت.
كيفم را به چوب‌لباسي دستشويي دانشكده آويزان كردم. از بوي تند و سرد ادرارِ پيچيده در دستشويي اذيت مي‌شدم و به زحمت سعي مي‌كردم با دستان سردم دكمه‌هاي شلوارم را باز كنم و به او فكر مي‌كردم و به سوئيچ كه شايد انتهاي تاريك كيفم افتاده باشد و شايد جيب كتم. ‌باز هم به زحمت دكمه‌ها را بستم، با اكراه در را باز كردم و با دقت دستانم را شستم كه آستينم خيس نشود چون نفرت داشتم از خيس شدنشان. "شايد توي جيب پهلويي باشد." نگاهي به خودم در آينده انداختم هر چند خيلي كوتاه. "شايد از دستم رها شده باشد و متوجه آن نشده باشم."
به سرعت به سمت كلاس رفتم و در راه به او فكر كردم و به سوئيچ،‌هر چند كوتاه. استاد با ديدن من لبخند و زد و گفت:"How are you today?". لبخند زدم و گفتم:"Fine, thanks." و سر جاي هميشگيم نشستم. يك ربعي گذشت و من به او فكر كردم و به سوئيچ و به جزوه‌هايم كه انگار جايي جا گذاشتمشان. "شايد توي اتاقم روي ميز باشند". حس كردم جاي هميشگيم ننشته‌ام. زاويه ديدم را دوست نداشتم. "شايد توي بوفه جا مانده باشند." چند باري به موبايلم نگاه انداختم و سپس به ساعتم،‌پشت سر هم هر چند كوتاه. حس كردم استاد را عصبي كرده‌ام. لبخندي زدم و كمي خودم را در صندلي جا بجا كردم. "لبخندي زد و گفت: دوسِت دارم و از ماشين پياده شد و رفت." كلاس تمام شد. استاد مرا صدا كرد و گفت: "بارت رو تو مي‌گي؟" گفتم: "بله." گفت: "فردا؟" گفتم:"نه. نمي‌رسم." گفت:"عيب نداره. هفته بعد." گفتم: " خسته نباشيد خانوم دكتر. با اجازتون." گفت: "قربونت. خدافظ".
و به سمت دستشويي دانشكده رفتم. كيفم به چوب‌لباسي آويزان بود. "فكر كنم جزوه‌هام تو كيفم باشن." "سوئيچ هم حتما اونجاست يا شايد توي جيب كتم."
كوچه تاريك بود و سفيد. به سمت ابتداي كوچه قدم مي‌زدم. "نكند توي بوفه باشند. اينا هم كه بستن و رفتن." دستانم را در انتهاي جيب شلوارم فشردم. به ابتداي كوچه رسيدم. "همينجاها وايساده بود. يادش به خير". وليعصر پر از تلاطم بود و صداي بوق و كلاغ. نگاهي به دور و برم انداختم. "احتمالا ته كيفم است. كنار بقيه خرت وپرتها. ماشين را كه ته كوچه پارك كردم. اَه .... !!!‌"‌با اكراه برگشتم. سرد بود. برف بود و كسي كنار ماشين منتظرم نبود. فرمان يخ زده را لحظه‌اي لمس و كردم و رها كردم. در را باز كرد و نشست كنارم. "چطوري عزيز دلم. دلم برات تنگ شده بود." "شايد توي اتاقم جا مانده باشند يا شايد توي بوفه." "چه ناز شدي امروز". "شايد روي صندلي عقب جا مانده باشد يا شايد ته كيفم پيش بقيه خرت و پرت‌ها." "نمي‌خواي راه بيفتي عزيزم؟". چراغ ماشين را روشن كردم. در باز شد. مردي سطل آشغال را كنار در گذاشت. مرد رفت و در بسته شد.

كاوه

آذر 85

به اين فكر مي‌كردم كه چگونه با گذرت آن صحنه از زندگي‌ام را در آن لحظه بريدي و قاب كردي و به من هديه دادي كه تا مدتها در ميان آن قاب مشكي تزئين شده بر ديوار آبي اتاق من خودنمايي ميكرد و اكنون چسبيده به انتهاي پر گرد و غبار انبار و ساكت نگاه ميكند بر دستان تو كه زماني رنگ پاشيدي بر چهره اش.


كاوه

آذر 85