جمعه، تیر ۲۳، ۱۳۸۵

یکی از دوستان کم لطفی کرده‌اند و پیشاپیش در مورد اتفاقی ساده قضاوتی بی‌رحمانه کرده‌اند و به گمان خود فریب اینجانب را آشکار کرده‌ و مچم را گرفته اند.
نه! دوست عزیز. روش نظردهی این بلاگ به خاطر فرار از نظرات "ye doost" یا "دو دوست" و "سه دوست" یا هر کس دیگری نبود. بلکه خیلی ساده‌تر از این حرفها، سایت haloscan دیگر بلاگ مرا حمایت نمی‌کرد، پس من ناچارا از روش نظرخواهی خود blogger استفاده کردم.
اینجا بلاگ است. بلاگ من. برای نوشته‌های من. برای حرفهایم. حرفهایی که می‌ماند ته دلم و گاهی اوقات تنها راه رهایی از آنها اینجاست. من اینجا آزادانه می‌نویسم و تو دوست خوب من آزادانه نظر می‌دهی درباره نوشته‌های من. نه اینکه قضاوت کنی درباره‌ی خود من، تخریب کنی و توهین کنی. حالا اگر برخی‌ها دلشان می‌خواهد تخریب کنند و توهین کنند، باز هم اینجا بلاگ من است، بلاگ حرفهای من. آنها هم آزادند هر طور که دوست دارند نظر دهند. شاید واقعا از نظر آنها این نوشته‌ها اراجیف و دری بری است و من آدمی عوضی. آقا یا خانم "ye doost"، "دو دوست"، "سه دوست" یا هر کس دیگری همچنان آزدانند که نظر دهند به هر روشی که دوست دارند. فقط دیگر من برای هیچ کس جوابی نخواهم نوشت.
با سپاس

کاوه سجودی
22 1385تیر
از بزرگترین افتخارات زندگی‌ام این بود که از خدمت مقدس سربازی معاف شدم و هرگز برای سرودن شعری علف نکشیدم.

کاوه
22 تیر
همیشه فکر می‌کنم نباید آنطور که انتظار می‌رود زندگی کنم. انگار دلم نمی‌خواهد تن به معیارها و خواستهای اجتماعی دهم. انگار دقیقا در همان لحظه‌ای که انتظار می‌رود "شود" بر خلاف انتظار "نمی‌شود" یا بهتر است که "نشود". دلم نمی‌خواهد مثل بقیه آنطور که باید باشم، باشم. دلم می‌خواهد متفاوت باشم، نه در ریخت و قیافه و مو و لباس و ... ! دلم می‌خواهد روش زندگیم متفاوت باشد. دلم می‌خواهد ............... می‌دانی نمی‌دانم دلم چه می‌خواهد !
فقط همین را می‌دانم که الان در این لجظه از زندگی‌ام دلم نمی‌خواهد دانشجوی فوق لیسانس باشم. دلم نمی‌خواهد من هم دکترا بگیرم و استاد شوم. دلم نمی‌خواهد یک عمر دیگر این اراجیف را بخوانم و سر کلاس‌ها تحویل دیگران دهم. دلم نمی‌خواهد زندگی را از اینی که هست برای خودم و دیگران پیچیده‌تر کنم. دلم می‌خواهد با بازوهای خالکوبی کرده در ونیز، گارسن رستورانی دنج و کوچک باشم و از بوی قهوه و الکل و سیگار تب کنم. دلم می‌خواهد زندگی کنم .... آزاد باشم ... دلم می‌خواهد گارسنی کنم و ادبیات بخوانم و لذت ببرم، نه اینکه استاد باشم، ادبیات بخوانم، تحلیل کنم و هی آن را برای خودم و دیگران پیچیده‌تر کنم.
اصلا دلم نمی‌خواهد به فردا فکر کنم؛ به مدرنیسم، به پست‌مدرنیسم، به فمینیسم، به ...ایسم، به اقتصاد، به سیاست، به هنر، به ادبیات، به انرژی هسته‌ای، به شیطان بزرگ، به .... دلم نمی‌خواهد فکر کنم.
از اینکه قیافه‌ی آدمهای روشن‌فکر را بگریم و حرفهای قلمبه سلمبه بزنم حالم به هم می‌خورد. اصلا از هر چی حرف قلمبه و سلمبه است، حالم به هم می‌خورد. از اینکه هی مرا قضاوت می‌کنند، هی مرا تحلیل می‌کنند، آینده‌ام را، حالم را گذشته‌ام را تحلیل می‌کنند، برنامه ریزی می‌کنند و پیش‌بینی می‌کنند حالم به هم می‌خورد.
واقعا فقط دلم می‌خواست که ای کاش می‌شد برای خودم زندگی کنم ... فقط برای خودم.

کاوه
22 تیر
بگذار آرام باشم
لم بدم در انتهای کاناپه
قهوه بنوشم،
سیگار دود کنم
و
ام تی وی نگاه کنم.

کاوه
22 تیر