شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۴

تعدادشان به انگشتان دست رسیده است. به زودی تمام خواهند شد. برای همیشه تمام خواهند شد و همین دلخوشی شمردن آنها هم از دست خواهد رفت.
کسی نیست. صدایی نمی آید و من، بغضم در حاشیه این خانه امشب در میان این نقاشی ها و عکس ها خفه خواهد شد. همه چیز از همان شبی آغاز شد که زیر نور تک چراغ کوچه، زیر باران در حالیکه آن تابلوی نقاشی زن برهنه را در دستانت گرفته بودی منتظرم ایستاده بودی و میخکوب در خانه را مینگریستی. وقتی در خانه را باز کردم، ماشین پیچید داخل کوچه. تابلو را همان جا زیر نور تک چراغ کوچه رها کردی و به سمت ماشین برگشتی، بدون اینکه دیگر مرا نگاه کنی. تابلو را برداشتم. همه چیز سیاه بود و زنی برهنه، زرد و قرمز رنگ در عمق این سیاهی ها گرفتار. تابلو را در آغوشم گرفتم و به خانه برگشتم و میان دیگر نقاشی‌هایت از زنان برهنه به دیوار کوبیدم.
روی این دیوارها 6 تابلو از 6 زن برهنه است. یکی در عمق امواج آبی دریا گرفتار است، یکی در آغوش مردی در سیاهی، یکی با طناب به ستون بسته شده است، یکی میان اشکال هندسی زرد و سبز و آبی رنگ گرفتار است و دیگری میان امواجی شبیه به باد و آخری هم زنی است زرد و قرمز رنگ در سیاهی. میان این 6 زن، درست در میانی ترین نقطه، منم. منم که همیشه در میان این 6 زن برهنه گرفتارم. به هر سمت که می نگرم زنی برهنه زل می زند توی چشمانم. تا میخواهم رویم را برگردانم آن یکی به سراغم می آید. انگار تویی، انگار همه این تابلوها تویی که با آن چشمهای درشت و مشکی فریاد میزنی کاااااااااااوه ... کجایییییییییییییییی ؟؟؟؟؟

کاوه10/2/84

جمعه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۴

شاخه‌ای میان هزاران شاخه‌ی دیگر این درخت تنومند گرفتار، گاهی سبز و پربرگ، گاهی خشک و بی برگ و گاهی سفید و خوابالود، گاهی پرستویی بر آن لانه می‌کند و گاهی دارکوبی بر ژرفایش می کوبد، گاهی نسیم می‌وزد و آن را می رقصاند، گاهی طوفان درمیگیرد و آن را از جا می کند، ... !
این زندگی است. این منم. این منم که احساس می‌ کنم از این شاخه آویزانم و معلق تاب می خورم و این دارکوب دائم بر عمق قلبم و فکرم می کوبد.
اینجا مثل آنجا نیست، آنجا هم مثل آینجا نیست. زندگی پر از تقابل های دوگانه است، پر از دوراهی های احمقانه، پر از راه های نرفته، پر از سنگ فرشهای خیابان‌ هایی که من هنوز با گامهایم نشمردمشان. زندگی پر از نگاه های عاشقانه است، پر از نگاه های ملتمسانه.
چشمهایم را باز میکنم، نگاهت میکنم. نگاهم کن. در عمق چشمانم عاشقانه نگاهم کن. بگذار چند لحظه ای هر چند کوتاه صدای کوبش دارکوب بر عمق قلبم و فکرم را از یاد ببرم. دستانم را لمس کن، بر گونه های سردت بکش، بر لبان خنکت، بر برجستگی های تنت، بگذار تو را لمس کن. بمان ... بمان ... !
انگشتم را به زبانم میزنم تا کمی خیس شود. سپس با دقت کنجدها را از میان سفره شکار میکنم. خورده نان ها را کنار میزنم. جرعه ای از چای می نوشم و از پشت میز صبحانه بر میخیزم. به سراغ تلویزیون میروم. فقط کانالها را جا به جا می کنم. از این کانال به آن کانال. از 1 تا 100 از 100 تا 200 و ... ! روی میز را نگاه میکنم. چه قدر مطلب نخوانده، چه قدر کارهای عقب مانده! از روی مبل بلند می شوم و میریم در اتاقم روی تخت دراز میکشم تا شاید زودتر شب شود ....

کاوه 9/2/84