جمعه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۳

بايد فقط حرفهايش را گوش مي دادم و گاهي فقط براي اينكه حضورم را ثابت كنم – كه من هستم و حرفهايت را گوش مي دهم – حرفهايش را تصديق مي كردم و احساس هم دردي مي كردم. ولي نمي دانم چرا حس مي كردم بايد كار خاصي بكنم، بايد حرف مهمي بزنم، بايد چيزي بگويم كه كس ديگه اي نگفته باشد. حس مي كردم بايد توضيح و تفسير بدم و سفسته كنم (چه احساس احمقانه اي داشتم). اين بود كه رو آوردم به تكرار جملاتي كليشه اي، پوچ و احمقانه ! با اينكه مي دانستم حرف هاي بي ارزشي مي زنم، ولي نمي دانم چرا در تقابل با خودم از حرف هايم دفاع هم مي كردم ! شايد حس مي كردم راهي كه آمده ام را نبايد برگردم، هر چند كه اشتباه ! فهميد كه چرت و پرت مي گويم و به رويم آورد. تازه وقتي به رويم آورد، به خودم آمدم و دريافتم كه چرت و پرت گفته ام. همين رك گوييش را دوست دارم. همين كه به من گفت چرت و پرت مي گويم را دوست دارم. و چه صادقانه و بي غل و غش گفت ... !

چهارشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۳

بالاخره خورشيد درآمد. آفتاب كم رنگ و بي زور بهار را دوست دارم. انگار مرا نوازش مي كند. قدرت داغ كردن پوستم را ندارد، ولي آرام آرام با تابيدنش پوست سردم را قل قلك مي دهد و دوگانگي خاصي را بوجود مي اورد. به زمين باران خورده ي بهار شفافيت مي بخشد. باغچه مرطوب بهاري را روشنايي مي بخشد. نگاه آسمان به زمين را رنگي و پر افق مي كند. و از همه ممهتر دل من را باز مي كند.
امروز آفتاب درامد. دل من باز شد. شروع به درس خواندن كردم و از همه مهتر دل به كار دادم. كارهايي كه همينجوري روي هم انباشت شده و موعد تحويلشان نزديك و نزذيك تر مي شود. ترجمه ي دو مقاله براي يك كتاب، يك مقاله براي مجله ي بيناب و يكي براي برگ فرهنگ و ترجمه يك كتاب 90 صفحه اي تا پايان فروردين ! خواندن 3 رمان، دو داستان كوتاه، يك نميشنامه، مطالبي از قرن 15 ام و 16 ام ادبيات انگليس، نقد ادبي و زبان شناسي !!!!!!! اين همه كار ........ !
ولي مطمئنم كه همه را به موقع انجام مي دهم ........

شنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۳

عيد امسال مثل هر سال نبود. شكوه نداشت. عظمت نداشت. انگار سال به سال شكوه از زندگي ما دورتر مي شود. عيد امسال كم شكوه تر از پارسال و همينطور ساير وقايع. نمي دانم ! شايد به خاطر بد موقع بودن سال تحويل. شايد به خاطر اتفاقاتي كه اين هفته ي اخير در زندگي ام افتاد. شايد به خاطر اينكه 1 سال بزرگتر شده ام و بيشتر مي دانم و بيشتر مي فهمم. شايد به خاطر قلبم و احساساتم كه درد مي كنند. شايد به خاطر sms هايي كه مي فرستم و نمي روند. شايد به خاطر اينكه كسي نيست تا شاد و زنده فرياد بزنم و عيد را به او تبريك بگويم، او هم بخندد و دستم را بگيرد و عيدم را تبريك بگويد. آري ... آنهايي كه مي خواهم و بايد باشند، نيستند. رفته اند، بعضي هاشان مرده اند، بعضي هاشان در خانه هاي شان زير يوق پدران و مادرانند و نمي توانند شادي يك عيد جوان را تجربه كنند. آنهايي كه بايد باشند نيستند و آنهايي كه هستند مرا راضي نمي كنند. دلم عيد بي باران مي خواهد. دلم آفتاب مي خواهد. دلم صداي آشنا مي خواهد. دلم گوش شنوا مي خواهد. آري ... دلم عيد بي باران مي خواهد. دلم آفتاب مي خواهد...

شنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۲

بعضي وقتها حرفي براي گفتن و حسي براي نوشتن نيست ! پس دليلي ندارد بيخود بيايم اينجا و حرافي كنم ! صبر مي كنم ....
صبر كردن و تامل كردن خيلي بهتر از حرافي كيدن است و هيجان زده نوشتن !
فعلا بايد فكر كنم .... خيلي ! فكر كنم و بخوانم ... خيلي ! تمام عيد را مي خواهم بخوانم ... !
فلسفه ي پوچي از آلبر كامو را خواندم :
"همين كه مي گوييم دنيا بي معني است، حرف معني داري زده ايم. پوچي كامل وجود ندارد."

شنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۲

سلام
می خوام چند خط راحت و ساده بنویسم. می خوام حرف دلمو بنویسم. مثل نوشته های تو که مثل خودت پاک و زلالن و از انتهای قلبت میان و با این پاکی و سادگی شون من رو داغون می کنن.
عزیزم، نازنینم....
نمی دونی که چه قدر دوستت دارم. و از دیشب تا حالا احساس عشق من به تو چندین برابر شده است. بغض بد جوری گلویم را می فشرد. ولی اینجا کسی نیست تا سر بر سینه اش بگذارم و بگریم. حتی لحظه ای هم تنها نیستم تا برای خودم و در خلوت خودم بگریم. احساس می کنم چیزی برای ادامه دادن ندارم. احساس می کنم باید بروم. نمی دانم به کجا ! فقط می دانم که باید بروم. باید تنها بروم و. تمام راه به تو فکر کنم. ماهها و سالها بروم و به تو فکر کنم. احساس می کنم باید بنویسم. هزاران صفحه باید بنویسم. درباره ی خودم، درباره ی تو. درباره ی این عشق که پاک ترین و لذت بخش ترین عشق تمام زندگی ام خواهد بود. درباره ی این عشق، که به عظمت تراژدی های یونان باستان می ماند و با همان عظمت هم زنده و جاویدان خواهد ماند. آری، به عظمت تراژدی ! به عظمت رومئو و ژولیت.
روحم زخم است. قلبم پر از جای خالی است. جاهای خالی ای که تو با ظرافت انگشتانت آنها را پر کرده بودی و حالا با نبودت، قلبم گودالی عمیق و تاریک است. خسته ام. آنقدر خسته که می توانم آرام، سال ها در گور بخوابم. بی هیچ حسی. بی هیچ صدایی.
نگرانم. نگران تو. نگران زلال چشمهایت، دستهای لرزانت، قلب آرام و متینت و ...
نگرانم.
ای کاش می مردم و خیلی چیزها را نمی دیدم. ای کاش می مردم و اشکهایت را نمی دیم. طنین صدایت هنوز گوشهایم را پر کرده است. هیچ نمی شنوم، جز صدای تو. صدای لرزان تو در آخرین لحظه هایی که گوشی را قطع کردی و گفتی "خداخافظ"....
ای کاش می مردم ! ای کاش میان انبوهی از خاک له می شدم و به آرامش ابدی می رسیدم. ای کاش !
عزیزم، نازنینم، دوستت دارم برای همیشه !
خداحافظ
وروجک تو : کاوه

جمعه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۲

هر چه سعی می کنم افکارم را کمی جمع و جور کنم و 4و5 خط درست و حسابی بنویسم نمی توانم.
حس می کنم باید یک رمان بنویسم. باید از همین الان شروع کنم و یک رمان بنویسم. نوشتنش را چند سال طول دهم و شبانه روز بنویسم. نه برای این که چاپش کنم و مشهور شوم. نه ! فقط برای این که رمان نوشته باشم. برای خودم، برای آنهایی که باید درباره ی شان بنویسم. برای آنهایی که باید شخصیت های رمان من باشند و برای خودم که راوی باشم. باید بنویسم. آنقدر که از نوشتن خسته شوم و دیگر کسی در زندگیم نباشد که درباره اش ننوشته باشم.
افسوس که نمی توانم ... افسوس !

چهارشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۲

شکست
مثل باد
و من
مثل برگ
شاید سرگردان تر از آن

از پایین افتادن به بالا
از بالا افتادن به پایین
مثل توپ

تکه تکه شدن
از دوباره چسبیدن، شاید هم نچسبیدن.

احساس می کنم
مثل مرگ که آرام آرام می آید
او آرام آرام می رود
یا شاید هم
مثل زندگی که آرام آرام می رود
او آرام آرام می آید

کاوه
13/12/82