دوشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۴

هرگز کسی دلش برای چشمان معصوم تو نخواهد سوخت. اینها همه از آمادگاه دود و دم و خون آمده‌اند. اینها همه مسافران جنوبند و هرگز توقف نخواهند کرد. لبهایشان خشک و دستانشان کبره بسته است. اینها ساربانند در دل کویر و ترک‌های بیابان مرحم پاهای تاول زده‌شان.
هرگز کسی دلش برای چشمان معصوم تو نخواهد سوخت. مگر دستان من که از همین فاصله‌ی دور هم احساس می‌کنند گونه‌های خشک و سردت را و تلاطم مواج اشک و نگاه بر زمان را.
زمان هرگز گوشه چشمی به چشمان معصوم تو و دستان بی حرکت من نخواهد انداخت. و من هرگز به سرزمین‌های دوردست سفر نخواهم نکرد ...

کاوه 2/5/84
با من بگو. از سفرهایی که کردی و سرزمین‌هایی که دیدی!
شنیده‌ام آن دوردست‌ها، فراتر از زمان، پشت بلندترین کوه‌های هیچستان، پیرمردی سازی دارد با سه هزار سال عمر که وقتی می‌نوازد تمام عشاق به گریه خواهند افتاد و از صدای گریه‌ی عشاق و ساز مرد، قلب تمام معشوقه‌ها مهربان خواهد شد. من هرگز صدای چنین سازی را نشنیده‌ام. تو شنیده‌ای؟
اگر اینبار به آن دوردست‌ها، فراتر از زمان، پشت بلندترین کوه‌های هیچستان سفر کردی و آن پیرمرد را با آن ساز دیدی، بگو برای من بنوازد.
شنیده‌ام پشت پیچ آخر زمان، دریاچه‌ای است ابدی که انتهایش، آنجا که عمقش به اندازه‌ی طول عمر نوح می‌ماند، پری دریایی زندگی می‌کند که نی‌لبکی دارد قدیمی‌تر از زمان و هر وقت می‌نوازد، آب دریاچه باران می‌شود و می‌بارد بر زمین.
اگر اینبار به پیچ آخر زمان، به انتهای آن دریاچه‌ی ابدی رفتی و آن پری دریایی را با آن نی‌لبک دیدی، بگو برای من بنوازد.

کاوه 2/5/84

جمعه، تیر ۱۰، ۱۳۸۴

برای آخرین بار لمست کردم. تن داغ آفتاب خورده ات را، تمام برجستگی ها و فرورفتگی هایت را، تمام زبری ها و نرمی هایت را، با دستان خشک و سردم لمس کردم. تمام وجود مرا دربر گرفته بودی، مثل مار به دور افکارم پیچیده بودی و هی به دور خود می تابیدی، انگار من در تو گمشده بودم. انگار من جزئی از شکوه و عظمت تو شده بودم. تاریک شده بود، تایک تاریک. گه گداری از میان چشمان نیمه بازم، سو سوی نوری لرزه بر پلک هایم می انداخت و من را دوباره به عمق تاریک تو باز می گرداند. اینجا نفس نیست، اینجا هوا نیست، اینجا ترس است و اضطراب. خودت را رها کن بر کف داغ این بیابان و برای آخرین بار لمس کن نگاه بی آلایش خورشید را بر رمز و راز آن.
غباری از حرارت، میان من و بیابان، کوهها را در هاله ای از توهم نقاشی کرد. پاهایم خیس خیس بود و تنم داغ داغ. فرصتی برای برگشتن نیست و حتی دوراهی ای برای انتخاب. اینجا پر از راه است و همه بیراه. اینجا بیابان است، من گمراه و شب نزدیک.

کاوه
10/4/84