جمعه، تیر ۱۰، ۱۳۸۴

برای آخرین بار لمست کردم. تن داغ آفتاب خورده ات را، تمام برجستگی ها و فرورفتگی هایت را، تمام زبری ها و نرمی هایت را، با دستان خشک و سردم لمس کردم. تمام وجود مرا دربر گرفته بودی، مثل مار به دور افکارم پیچیده بودی و هی به دور خود می تابیدی، انگار من در تو گمشده بودم. انگار من جزئی از شکوه و عظمت تو شده بودم. تاریک شده بود، تایک تاریک. گه گداری از میان چشمان نیمه بازم، سو سوی نوری لرزه بر پلک هایم می انداخت و من را دوباره به عمق تاریک تو باز می گرداند. اینجا نفس نیست، اینجا هوا نیست، اینجا ترس است و اضطراب. خودت را رها کن بر کف داغ این بیابان و برای آخرین بار لمس کن نگاه بی آلایش خورشید را بر رمز و راز آن.
غباری از حرارت، میان من و بیابان، کوهها را در هاله ای از توهم نقاشی کرد. پاهایم خیس خیس بود و تنم داغ داغ. فرصتی برای برگشتن نیست و حتی دوراهی ای برای انتخاب. اینجا پر از راه است و همه بیراه. اینجا بیابان است، من گمراه و شب نزدیک.

کاوه
10/4/84

هیچ نظری موجود نیست: