چهارشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۴

مرا به یا گناه هایم می اندازی، به یاد دستهای خیس و تن عرق کرده ام، به یاد اندام سردم، نگاه های شیطنت آمیز و افکار بازیگوشم. مرا به یاد کنج اتاق می اندازی، آن هنگام که بی درنگ و خشمناک هر چه به دستم آمد به سمت دیوار کوبیدم. مرا به یاد آن کوچه تاریک می اندازی، نسیم خنک بهاری، صدای دف خانه همسایه، دستهایت را باز کردی و دور خود چرخیدی، هی چرخیدی، هی چرخیدی، چرخیدی و چرخیدی تا من انعکاس چرخشت در مهتاب را، واکنش سایه ات زیر نور چراغ برق را به فریاد کشیدم :"بس کن .... خواهش می کنم بس کن". صدای دف دیگر نمی آمد، تو مات و مبهوت مرا نگاه مرا کردی و من انعکاس نگاهت در مهتاب را. باد می وزید، سکوت بر شانه هایم سنگینی می کرد. یک نفر از پنجره ما را می پایید و هزاران نفر از ذهن متوهم من به بیرون تراوش می کردند.
"دف خروش کن ... دف خروش کن"، دف خروش کرد و تو چرخیدی، من چرخیدم. دف گسست، تو گسستی و من گسستم !
مرا به یاد همه بیابان های بین راه می اندازی، به یاد همه اتوبوس های نیمه پر، به یاد ترمینال آرژانتین، برج میلاد و خستگی راه. مرا به یاد استراحت گاه های بین راه می اندازی، به یاد تمام سیگارهای نیمه تمامی که پای اتوبوس های در حال حرکت خاموش کردم، به یاد آن فنجانی که از دستانم رها شد و هزار تکه شد، یه یاد هزاران خاطره که در تکه تکه ی آن فنجان تجسم پیدا کرد و ... ! صدایش هنوز در ذهنم است، صدایش هنوز در گوشم است، صدایش هوز مرا به یاد تو می اندازد ....

کاوه
11/3/84

هیچ نظری موجود نیست: