جمعه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۴

چشمهایت را میان این تاریکی پنهان باز نگه داشته‌ای، هرچند خنده‌ات انگار پر از کنایه است و چهره‌ات تجسم حسی میان رفتن و ماندن. نه این تاریکی تهدیدی نیست بر آرامش تو بلکه همان آرامش خود توست برای ماندن. اما انگار در انتهای وجودت لرزشی کوچک، ترسی پنهان یا شاید حسی سرکوب شده می‌گوید برو!
سرت را بالا نگه داشته‌ای، دستت را زیر چانه‌ات زده‌ای و زل زده‌ای توی چشمهای من. انگار میخواهی چیزی بگویی ولی نمیگویی! انگار میخواهی فریاد بزنی ولی نمیزنی! میخواهی اشک بریزی ولی نمیریزی! ترجیح میدهی همین طور پر از سکوت، پر از وقار بنشینی و شکوه نکنی، زل بزنی به نقطه‌ای مبهم در آینده. نگاهت به آینده است، انگار آن دوردست‌ها نقطه‌ای مبهم، پراز پرسش را می‌بینی و می‌خواهی سر از رازش در بیاوری.
نیمی از ذهنت آزاد و رهاست در خلوت تاریک خودت و نیمه دیگر گرفتار و گیج میان این همه خطهای مشوش مثل مار به خود میپیچد. و تو به آرامی توازن هر دو نیمه را برقرار ساخته‌ای.
خوب به صدای تیک تاک ساعت مچی‌ات گوش کن. در این خلوت تاریک شفاف تر از همیشه جلوه میکند مثل صدای نبض!

کاوه 16/2/84

هیچ نظری موجود نیست: