سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۴

از آسیاب‌های بادی گذشت، از آسمانهای ابری، از رگبارهای بهاری، از میان جنگلهای انبوه، از کنار رودخانه‌ های پرخروش، از میان گندمزارهای طلایی، از کنار مردمانی که با گاری هایشان شبدر تازه جا به جا می کردند، از عمق آوازهای فولکولوری که دختران برای معشوقه هایشان می خواندند و می رقصیدند،از دل کویر گذشت، از میان دریاچه‌ هایی که خشک شده بودند، از میان جنگلهایی که در آتش سوخته بودند، از کنار کلبه هایی که هنوز ردپای تانک را بر سقف های فروریخته شان حس می کردی، از کنار مترسکهایی که نگهبان مزرعه‌ های خشک بودند، از کنار کلاغهایی که سکوت گورستان را با قارقارهایشان در هم می شکستند، از کنار دخترکهایی که پابرهنه عروسک می فروختند، و زنانی که در شهادت شوهرهایشان زار زار می گریستند، ...
گذشت و گذشت، رفت و رفت و ...
به درخت پیر که رسید، آنقدر خسته بود که زانو زد. از روی برگ، قطره سر خورد در امتداد نگاه مرد که زانو زده بود پای درخت پیر و نگاه مرد در فضای بی کران آنسوی برگ گم شد و چشمهایش را بست.

کاوه 13/2/83

هیچ نظری موجود نیست: