جمعه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۲

عجب شب عجیبی بود دیشب ! من که بغضم ترکید، همه گریستند. 5 تایی توی بغل همدیگر تا دم صبح گریستیم. انگار همه منتظر تلنگری بودند تا رنجها و دردهای بیست و چند ساله ی شان را بگریند ! هیچ وقت باور نمی کردم: این آدمها که خنده ها و شوخی هایشان برایم فراموش نشدنی است، اشکهایشان نیز برایم جاودانه شود. هیچ وقت باور نمی کردم: این آدمها که صدای خنده هایشان همیشه در گوشم طنین می اندازد، صدای هق هق گریه هاشان اینطور مرا کر کند. نه ! هیچ وقت باور نمی کردم !
عجب شب عجیبی بود دیشب ! عجب شب زلالی بود دیشب ! این اشکها از عمق قلبها بالا می آمد و در چشمها جمع می شد تا آنچه در نهانمهان پنهان کرده ایم، آشکار کند.
کاشکی بودی و می دیدی چه بر ما گذشت . . . کاشکی !

سه‌شنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۲

شنبه ی همین هفته بود که تلویزیون بازی دو تیم استقلال و اشتوتگارت المان را به طور زنده پخش می کرد. این بازی به بهانه ی کمک به مردم زلزله زده ی بم برگزار می شد. اسپانسر این بازی شرکت دایملر کرایسلر یود. بین دو نیمه نماینده ی شرکت دایملر پیامی خواند و ما هم آن را با افتخار ترجمه کردیم و به طور مستقیم برای ملت غیور و مسلمان ایران پخش کردم.
خیلی جالب بود ! نماینده ی شرکت دایملر که شاید تا به حال به تهران هم سفر نکرده بوده و حتی اسم بم را هیچ وقت در زندگی اش نشنیده بود، فریاد می زد: "بم زنده است" !! و ما هم با افتخار فریادهای او را تکرار می کردیم. این آقا که تا به حال توی عمرش مزه ی فقر را که نچشیده، هیچ، در میان پول و رفاه کامل هم زندگی کرده است، حالا امروز باز هم به خاطر پول و منافع شخصی و شرکتی اش دم از فقر و بد بختی مردم بم می زد و خود را در این احساس شریک می داند ! ما هم از احساس همدردی این آقا به وجد آمده یم !!
عجب مردمان خوبی هستند این ژرمنها ! عجب چک گنده ای به ما دادند ! عجب نمایش با شکوهی است ! آقاایان پلاکارد بزرگی ک نمادی است از چک وقف شده در وجه مردم بم را به دست گرفته و عکس یادگاری هم می اندارند ! عجب نمایش با شکوهی است !
چه خوب بود که شرکت دایملر کرایسلر حقیقت را می گفت ! چه خوب بود که شرکت دایملر کرایسلر می گفت که این بازی از قبل تعیین شده به بهانه ی تبلیغات بیشتر بوده و بعد از زلزله ی بم به احترام مردم بم مناسبت آن عوض شده ! چه خوب بود می گفت که ما نمی خواهیم بازار ایران را از دست دهیم و به فکر خالی کردن جیب شما هستیم ! چه خوب بود می گفت که این کمک ها و نمایش ها بهانه ایست تا یک عمر مصرف کننده ی ما باشید !
ما چه قدر خوشحالیم که قرار است مصرف کنیم و چه قدر افتخار می کنیم که قرار است مصرف کننده ی دایملر باشیم ! از این نمایش احمقانه ای که برایمان ترتیب داده اند به وجد آمده ایم !
بلاخره این نمایش احمقانه به پایان می رسد و استقلال هم 3 بر 0 بازی را واگذار می کند، چک را می گبرد و به سمت میهن اسلامیامان باز می گردد !!!
چند روز پیش نشسته بودم و فکر می کردم. در حالی که افکار از هم گسیخته پیاپی در ذهنم می آمدند و می رفتند، ناگهان فکری به ذهنم رسید که به نطرم جالب آمد. در عین سادگی، نکته ی فلسفی پیچیده ای در پشت آن خوابیده است که عجیب فکر مرا به خود مشغول کرد. به این فکر می کردم که: تنها موجودی که با تکثیر خود سبب مرگ خود می شود، سلول سرطانی است. تکثیر سلول سرطانی برابر است با مرگ سلولهای زنده و مرگ انسان میزبان. مرگ انسان میزبان برابر است با مرگ سلول سرطانی و پایان عمرش !!

یکشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۲

اگر فقط یک روز از عمرم باقی مانده باشد، خود کشی خواهم کرد تا جانم را خودم گرفته باشم نه خدا !
بالاخره این چند روز هم گذشت ! عجب روزهای سختی بود ! 3 روز و 5 امتحان ! در این 3 روز دقیقا 628 صفحه مطالعه کردم و فقط 6 ساعت خوابیدم ! ولی خوب به نظر می رسه همه ی درسا با نمره ی بالا پاس بشه !

دوشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۲

همه خوابیده اند جز من. خوابم نمی برد و هیچ عزابی بد تر از این نیست. صدای خر و پفشان مغزم را می خراشد. تیک تاک ساعت مثل تبر بر فرق سرم فرود می آید. گاهی به چپ، گاهی به راست، گاهی بالشت را توی بغلم می گیرم و گاهی روی سرم می گذارم. نه ! فایده ندارد، خوابم نمی برد. در حالیکه همه خوابند، من در حال ستیز با این افکار بی ثبات و بی شکل ام. رهایم نمی کنند، این کابوسهای شبانه رهایم نمی کنند.
مارهای سمی روی مغزم بالا و پایین می روند و لیز می خورند. در هم دیگر می لولند و قارچ های مغز مرا گاز می زنند آنچنانکه تا عمق فکرم درد می گیرد. این عروسکهای خیمه شب بازی انگار آمده اند مغز مرا ویران کنند. دور سر من جمع شده اند و لگد به مغزم می کوبند. تیکه های مغز من ریز ریز در هوا پخش می شود و مارها بر سر قاپیدن آنها با هم می جنگند. روی همدیگر می افتند و آب دهانشان روی مغزم جاری می شود...
فایده ندارد. بلند می شوم و می نشینم. به خودم فکر می کنم و به او. به مارها و صبح ...

یکشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۲

دستان پرزور بغض را بر گلویم حس می کنم، آنقدر پر زور که دیگر نمی توانم نفس بکشم. نه از بینی و نه از دهان. بغض مانند سلول های سرطانی تمام مرا فرا گرفته است.
"جاری شوید ای اشکها، جاری شوید. مانند کودکی در رحم، زاییده شوید، متولد شوید و من را از زیر این بار خلاص کنید."
اما آنها در رحم خود باقی ماندند و پشت چشمان من پنهان. مثل من، مثل تو که در رحم خودمان پنهان مانده ایم.
باشد روزی که زاده شویم ....
یکی از دوستانم امروز گفت :
در سال یکی دو هفته تحت تاثیر شرایطی خاص ممکن است دست به هر کاری بزنم. حتی آدم بکشم. به راحتی. پس خدا رو شکر که من اسلحه ندارم ! چون الان هم دقیقا در همان پریود از زندگی ام به سر می برم.

شنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۲

بچه تر که بودم فکر می کردن اسم من یه حرفیه : کاوه
کمی بزرگتر که شدم فکر می کردم دو حرفیه : کا - وه
بعدها قبول کردم که سه حرفیه : کا-و-ه
نمی دونم چرا هیچ وقت قبول نکردم که اسم من 4 حرفیه !
الان هم که به اندازه ی کافی بزرگ شدم و حروف رو خوب می شناسم فکر می کنم اسم من دنیایی از حرفهاست ! دنیایی از حرفهای نزده : ک-ا-و-ه- - - - - - - - - - - - - -

پنجشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۲

اگه چشماشو مي بست، منو مي ديد. ولي چشماشو نبست.
بايد راه مي رفتم. بارون ميومد. نمي دونم چرا برف نميومد. اينقدر بارون اومد كه خسته شد ولي چشماشو هم نبست. و من اينقدر راه رفتم كه به هيچ جا رسيدم. پس تاكسي گرفتم. هنوز بارون ميومد. اينقدر تند و زياد كه انگار اصلا نيومد.
نگرانم شده بود: پس من كجا رفتم؟
بهش گفتم: نگران نباش. اگه مي دونستم كجا رفتم، خودم، خودم رو پيدا مي كردم.
او ديگه نگران نبود. چشماش رو هم نبست و من هم خودم رو پيدا نكردم.
كمي از ديشب، كمي هم از امروز صبح :

ساعت 10 و اندكي :
مامان بزرگ : "اعصابم خرد ميشه وقتي به تو نگاه مي كنم. چه طوري موهات رو كه ريخته تو صورتت تحمل مي كني ؟"

ساعت 10 و بيشتر از اندكي :
مامان : "كاوه جان مي خواي چند تا ميز ديگه هم سفارش بدم بيارن تا شما راحت پاتو رو هر كدوم دوست داشتي بذاري !!! "

ساعت كمي مانده به 11 :
بابا : "بچه اينقدر چرق و چروق نكن. اين انگشتاي لا مصب و ول كن. آرترز ميگيريا. يه دقه نشستيم يه چيزي ببينيم."

ساعت بيشتر از 11 :
خواهر: " صداي تلويزيونو كم كن، مي خوام بخوابم."

ساعت 2 نيمه شب :
او گشنه و خسته است. پس چت كردن همين جا تمام مي شود.

ساعت بين 2و3 :
اه ! اين نوشته ها چرا پابليش نميشن !!!!!

ببخشيد ساعت دم دستم نسيت:
من گشنه ام و چيزي براي خوردن نمي يابم.

ساعت نزديك 3 :
خوابم نمي برد.

ساعت 4 و يه كم :
تازه پشت پلكهايم گرم شده است كه گلاب به روتون بايد برم دستشويي.

ساعت .... :
نميدانم كي خوابم برد.

ساعت 12 ظهر :
با مشت و لگد و فكر به تاريخ اسلام و ريشه هاي انقلاب اسلامي از رختخواب دل ميكنم.

چهارشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۲


نقل قول از آلبر كامو :
(سعي كردم نمونه هاي انگليسي را با يك ترجمه مناسب از خودم ارائه دهم)

There are places where the mind dies so that a truth which is its very denial may be born.
مكانهايي هستند كه در آنها ذهن مي ميرد تا شايد حقيقتي انكار ناپذير متولد شود.

Man is the only creature who refuses to be what he is.
انسان تنها مخلوقي است كه آنچه هست را رد مي كند.

Nihilism is not only despair and negation, but above all the desire to despair and to negate.
پوچ گرايي (نهيليسم) فقط نا اميدي و نفي نيست، بلكه فراتر از تمام اميالي است كه نا اميد و نفي مي كنند.

Marxism is not scientific: at the best, it has scientific prejudices.
ماركسيست علمي نيست: بلكه (در بهترين نگاه) تعصب علمي دارد.

Absolute justice is achieved by the suppression of all contradiction: therefore it destroys freedom.
عدالت كامل با سركوب تضادها به دست مي آيد، كه آن آزادي را از بين مي برد.

You will never be happy if you continue to search for what happiness consists of. You will never live if you are looking for the meaning of life.
اگر به دنبال ماهيت خوشحالي باشي، هرگز خوشحال نخواهي بود و اگر به دنبال معني زندگي باشي، هرگز زندگي نخواهي كرد.

We turn toward God only to obtain the impossible.
براي رسيدن به ناممكن ها به خدا روي مي آوريم.

A novel is just philosophy put into images.
رمان چيزي نيست جز فلسفه كه به تصوير كشيده شده است.

سه‌شنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۲

سلول تنهايي من

هر روز در يك ساعت مشخص او به ملاقاتم مي آيد. زندانبان با لگد به در سلولم مي كوبد و فرياد مي زند: "ملاقاتي". من، سرد و كرخ، گوشه تاريك سلولم كز كرده ام. با فرايادهاي زندانبان انگار نشانه هايي از حيات دوباره به سلول باز مي گردد. خروج از اينجا برايم سخت است. انگار اين ديوارها، اين تاريكي و اين در سنگين آهني آينه ي من است. او آمده است. بايد خودم را از اينجا جدا كنم، برخيزم و به او بپيوندم. زندانبان جلوتر حركت مي كند و من به دنبال او. اين راهروها، اين ديوارها و اين درها ... همه مسير را چشم بسته در ذهنم مرور مي كنم. چند قدمي بيشتر به كابين ملاقات نمانده. وارد كابين مي شوم و پشت اين ماشين لعنتي مي نشينم. زندانبان پشت سرم در را محكم به هم مي كوبد. صداي در هر چند محكم و خشن، نويد خوشايندي است از كابين تنهايي من و او. او كيلو مترها آنورتر پشت ماشيني مشابه ماشين من نشسته است و تايپ مي كند : "Salam" و من بي دريغ جوابش را مي دهم. انگشتانم روي صفحه كليد بالا و پايين مي روند و نگاهم روي تلويزون اين ماشين. انگار به دنبال چيز ديگري بيش از اين كلمه ها مي گردند و نمي يابند. سعي مي كنيم بخنديم، آرام و با وقار با هم گپي بزنيم و احساساتمان را از پشت اين ماشين لعنتي روي خطوط بفرستيم تا شايد ته مانده شان پس از كيلومترها پرواز نصيب مان شود. گه گاه براي هر چه واقعي شدن اين احساسات صورتك هايي كه قبلا در اين ماشين طراحي شده است را براي يكديگر مي فرستيم: صورتك خندان، صورتك گريان، عصباني، خجالتي و ... .
زندانبان فرياد مي زند: " ملاقات تمام". انگار همين چند لحظه پيش بود كه از سلولم خارج شدم. بر مي خيزم. دوباره همان مسير، همان راهروها، ديوراها و درها ... و همان سلول. سرد و كرخ ... سلول تنهايي من !
آغاز كردن هميشه سخت است. آغاز يك زندگي، آغاز يك مرگ، آغاز يك عشق و يا آغاز يك نگاه.
آغاز كردن هميشه سخت است. آغاز يك كتاب، آغاز يك پاراگراف و يا حتي آغاز يك جمله.
آغاز كردن هميشه سخت است. ولي من آغاز كرده ام. مي خواهم بنويسم. براي او بنويسم. براي كسي كه با او دوباره آغاز كردم... !