یکشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۲

دستان پرزور بغض را بر گلویم حس می کنم، آنقدر پر زور که دیگر نمی توانم نفس بکشم. نه از بینی و نه از دهان. بغض مانند سلول های سرطانی تمام مرا فرا گرفته است.
"جاری شوید ای اشکها، جاری شوید. مانند کودکی در رحم، زاییده شوید، متولد شوید و من را از زیر این بار خلاص کنید."
اما آنها در رحم خود باقی ماندند و پشت چشمان من پنهان. مثل من، مثل تو که در رحم خودمان پنهان مانده ایم.
باشد روزی که زاده شویم ....

هیچ نظری موجود نیست: