جمعه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۲

عجب شب عجیبی بود دیشب ! من که بغضم ترکید، همه گریستند. 5 تایی توی بغل همدیگر تا دم صبح گریستیم. انگار همه منتظر تلنگری بودند تا رنجها و دردهای بیست و چند ساله ی شان را بگریند ! هیچ وقت باور نمی کردم: این آدمها که خنده ها و شوخی هایشان برایم فراموش نشدنی است، اشکهایشان نیز برایم جاودانه شود. هیچ وقت باور نمی کردم: این آدمها که صدای خنده هایشان همیشه در گوشم طنین می اندازد، صدای هق هق گریه هاشان اینطور مرا کر کند. نه ! هیچ وقت باور نمی کردم !
عجب شب عجیبی بود دیشب ! عجب شب زلالی بود دیشب ! این اشکها از عمق قلبها بالا می آمد و در چشمها جمع می شد تا آنچه در نهانمهان پنهان کرده ایم، آشکار کند.
کاشکی بودی و می دیدی چه بر ما گذشت . . . کاشکی !

هیچ نظری موجود نیست: