پنجشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۴

نه! انگار اینجا هرگز انسانهایی متولد نشده‌اند. هی چرخیدیم و چرخیدیم در امتداد آن دشت، هی رقصیدیم و رقصیدیم در پی هم و از نگاه ممتد به بی‌کران آبی، همدیگر را یافتیم در آغوش سرد باران و خندیدیم. خندیدیم و خندیدیم تا به کودکی رسیدیم. لحظه آرام شد و زمان کند. سرم گیج رفت و تنم خیس شد. نگاهم ممتد شد و چشمهایت در قاب چرخان چشمهایم، چرخید.
پرواز کرد. رفت تا از آن بالا مرا بنگرد و من از این پایین او را. چه قدر دلم می‌خواست از آن بالا مرا نگریستن را تجربه کنم، تو را نگریستن را، دشت را، دره را و به آنجا برسم که ناگهان افق گره خورد در نارنجی کبود خورشید و سپس آرام پایین بیایم، همسطح همه‌ی خوابهای ظهر بهاری.

کاوه 13/5/83
دلم لک زده برای نگاهت. برای اینکه بفهمم، با چشمان خودم ببینم همین الان چه شد در آن چهره‌ی نازت. برای اینکه لمس کنم کوچکترین تکان چهره‌ات را و زل بزنم به ژرفای چشمان همیشه خندانت.
اینها حرفهای تو بود برای من. و تو هرگزنشنیدی آنچه در انتهای دل من پرسه زنان خواب را از چشمانم ربود و هرگز بر زبانم جاری نشد. نتوانستم یعنی جرات نکردم بگویم!
در توان من نیست پاسخ این همه عشق را دادن!

کاوه 13/5/83