یکشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۵

با وجود سر و صدای زیاد خیابان و پیاده رو، صدای پاهایش از پشت سر توجه مرا به خود جلب کرد. دستش را به آرامی روی شانه ام گذاشت و ...
گفت: دوباره سیگار میکشی؟
گفتم: ای. چند روز زیاد میکشم.
گفت: زیاد یعنی چند تا؟
گفتم: امروز این هفتمیه. شایدم هشتمی. البته همشو تو این دو ساعت کشیدم. چون از صبح خونه بودم.
گفت: آخه چرا؟
گفتم: همون حس لعنتی همیشگی. فکر میکنم آرومم میکنه.
گفت: مگه آروم نیستی؟

در حالیکه منتظر جواب بود، نگاهش به سمت دوردست رفت و دستش به آرامی از روی شانه ام افتاد و من پک دیگری به سیگار زدم به این فکر کردم که چرا شبها خوابم نمیبرد، ظهرها خوابم، بعد از ظهرها بی حوصله و عصرها کسل و خوابالود....