یکشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۳

وقتي دوباره توي اركات ديدمش، وقتي اون عكسي رو كه به خاطر من گرفته و براي من فرستاد دوباره ديدم، وقتي دوباره ..... نمي دونم چرا تمام تنم داغ شد و آتيش گرفتم. نمي دونم چرا دستام شروع كرد به لرزيدن و قلبم تند تند تپيدن ! نمي دونم چرا چند دقيقه اي همينطور بي حركت مونده بودم و پروفايلشو نگاه مي كردم. شايد هم پروفايلشو نگاه نمي كردم، شايد داشتم او رو مرور مي كردم، اون كوچه رو با يه دنيا خاطره ... ! نمي دونم چرا ناخودآگاه روي add as a friend كليك كردومو ....
آره ... دلم بدجوري به درد اومد. حتي منو به عنوان يه دوست مجازي هم نپذيرفت. يه دوست اركاتي. نه او منو نپذيرفت.
آخ .... چه قدر من دلم مي خواد داد بزنم... دلم مي خواد هي پشت هم سيگار بكشم و .... دلم مي خواد يكي بود تا سرمو روي سينه ش مي ذاشتمو گريه مي كردم. يكي كه مي دونست من چي كشيدم، من چه دهنمي ازم سرويس شد. كاشكي يكي يه كم دلش براي من مي سوخت ..... !

شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۳

توي صورت گرفته ي من نگاه نكرد و گفت : كاوه عاشق نميشه !
اما او نفهميد كه كاوه زيادي عاشق پيشه ست.
گفت : هنوزم كاوه رو دوست داري ؟ جواب داد : نه !
گفت : اگه دوسش داري فردا ماتيك سياه بزن اگه نه ماتيك صورتي !
فرداشب ادامه ي خوابمو نديدم. نمي دونم دوسم داره يا نه !
گفت : تو همه چيزمو از من گرفتي! خيلي پستي !
آره من پستم، جلادم ولي تو نفهميدي كه همه چيز من بودي.
گفت: مي خوام هميشه پيشم باشي.
گفت: برام خيلي ارزش داري. حتي به عنوان يه دوست معمولي.
گفت: دستات چه قدرتي دارن. مي خوام هميشه داشته باشمشون.
گفت: هيچ كس نمي تونه جاي تو رو برام بگيره! نمي فهمي كجاي قلبم جا داري !
آره ... همه  اينا رو خودش گفت. به خدا خودش گفت.
چند روز بعد زنگ زد و گفت : ديگه هيچ احساسي نسبت بهت ندارم. هيچي !
چند روز بعد گفت كه ازم متنفره ! چند روز بعد گفت كه عاشقمه !
 چند روز بعد گفت كه ازم متنفره ! چند روز بعد گفت كه عاشقمه .......
 و همين طور ادامه داد تا من فهميدم كه اون يه دورغ گوي جَو گيره !
 زماني با شعرها و نوشته هاي من زندگي مي كرد.
ولي يه روز وايساد جلومو گفت : چرت و پرت مي گي، هيچ كدومو قبول ندارم.
حقم داشت همچين حرفي بزنه ! چون من هر چه گفته بودم درباره ي او بود. او خودش را هم قبول ندارد.
گفت: هيچ وقت اين كمكي رو كه كردي يادم نميره. مي خوام بفهمي كه چه قدر برام با ارزشه. يه كتاب شعر خوشگل برات مي خرم.
دروغ گفت ! نمي دونم چرا ! ولي نه كتاب رو خريد و نه ديگه از ارزش كمك من حرف زد. ديگه حتي حالم رو هم نپرسيد !
گفت : هر جاي دنيا كه برم وفادارم. نگران نباش. عاشقتم !
چند وقت بعد خبر داد كه فلاني رو جايگزين من كرده ....
 چند وقت بعد خبر رسيد كه باكرگي اش را از دست داده و بچه اش رو كورتاژ كرده !!!
گفت: من بدون تو چه جوري زندگي كنم ! يه زندگي كوچيك برام درست كن ... همين ! فقط تو برام مهمي ! فقط تو رو مي خوام داشته باشم !
چند روز بعد زنگ زدو گفت : تو پول نداري ! من و تو به درد هم نمي خوريم !!
حلقه اي كه من براش خريده بودم كرد توي دست چپشو گفت: دوست دارم.
يك هفته بعد : ديگه هرگز به من زنگ نزد و هرگز گوشي تلفن رو خودش برنداشت ! تا اينكه يه روز گفت : برو دنبال زندگيت.
اومد توي خونمون ..و گريه كرد، داد زد و گفت : دوست دارم. بدون تو هيچم.
هفته ي بعد لاي درختاي دور و بر زاينده رود با يه پسر غريبه گندشو در آرود !!
گفت : تو چه قدر جذابي. چه قدر سكسي اي. از اون آدمايي  هستي كه حتما بايد تجربه بشي.
5 دقيقه ي بعد براي هميشه ارضا شد ......
گفت: تو روح بزرگي داري.
چند روز بعد گفت: تف تو روحت عوضي !!!

دلم گرفته ..... آره دلم خيلي گرفته ! فاك !!!!
فاككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككك !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

پنجشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۳

از كانال 1 تا 50؛ از بي بي سي تا ويوا پولسكا؛ از اين گوشه ي كاناپه به اون گوشه؛ از جام ملت هاي آسيا تا تا كوپا امريكا؛ از علي كريمي تا آلكس برزيلي؛ از كريس رئا تا بلك آيد پيس؛ از اتللوي شكسپير تا روي ماه خداوند را ببوسٍ مستور؛ ازاين گوشه تخت به اون گوشه؛ از شبكه پيام تا اركات؛ از اصفهان به تهران؛ از دانشگاه به آپاچي؛ از بي تفاوتي؛ از تنهايي؛از بي تفاوتي ... از بي تفاوتي ... از بي تفاوتي ... از تنهايي ... از تنهايي ... از تنهايي ... از ........
از فرار... از بي قراري .... از اضطراب .... از نا امني ..... از شتاب .....
از بي تفاوتي .... از تنهايي .... از يك لحظه آرامش ........
از تو ... از من .... از بي تفاوتي ..... از تنهايي ......
از
ت
و
از
م
ن
.
.
.
.
از بي تفاوتي ...... از تنهايي .....
.
.
.


دوشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۳

اينجا بد جور تنهام.
هميشه وقتي بعد از 3،4 ماه دوري دوباره از اصفهان به تهران مي آيم، وقتي دورنماي ميدان آرژانتين را با آن برجهاي نيويوركيش از داخل اتوبوس مي بينم، وقتي به ترمينال بيهقي مي رسم و پا روي خاك تهران مي گذارم، وقتي براي رسيدن به خانه يك ساعتي را پشت ترافيك طولاني اما قشنگ تهران مي مانم و در تمام اين مدت همشهري هاي تهرانيم را در ماشين هاي 20 ميليون به بالايشان نگاه مي كنم، وقتي دخترهاي تهراني را با آن نگاه هاي جذاب ولوندشان حس مي كنم، وقتي پسرهاي خوشتيپ تهراني را توي آن ماشين هاي لش شان مي بينم، وقتي دوباره به خانه مي رسم و آرامش خانه را حس مي كنم، وقتي لبخند و آغوش گرم پدر و مادرم را در مي يابم، وقتي وارد اتاقم مي شوم و لا به لاي كتابخانه ي كوچكم گرد و غبار گذشته را كه ناشي از غيبت طولاني من است پاك مي كنم، وقتي نگاهم به ساز بي تارم مي افتد و با تمام وجود آن را جدا از خودم حس مي كنم، وقتي عكس هاي شاملو و فروغ و ... را در كنار عكس هاي رفقاي قديمي مي بينم، تازه مي فهمم من اينجا بد جور تنهايم.
سراغ هر كه را مي گيرم، نيست. رفقايم ديگر هيچ كدام نيستند، بدون اينكه نشاني از خودشان به جا بگذارند. زماني دور و برم آنقدر شلوغ بود كه نمي دانستم به كدام برسم، امشب را با كي و كجا سر كنم اما حالا من اينجا بد جور تنهام.   
دلم براي گپ زدن با رفيقي، خوردن قهوه اي و كشيدن سيگاري تنگ است....
تنها تفريحم Orkut است و ديدن صورت هاي آدم هاي نا آشنا ... 
   

یکشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۳

امشب
دستانم بر كهنه چوب بي رنگ بي تار اين ساز
                               بي صداست.
حضورم
فقدان پژواك بي صداي بي تار ساز،
نگاهم
فقدان نگاهت در چرخش انگشتانم بر ساز.
 
امشب
از من نخواه
بنوازم با ساز بي تار.
 
امشب
از من نخواه
سما كنم با صداي بي صدا.
 
كاوه
15/3/83 
 
غروب بر من تابيد
پشت خورشيد
آنجا كه چشكان بي هواي بي حواس تو
بر همه جا لغزيد الي ...
 
غروب بر من تابيد
پشت كوه
آنجا كه هواي بي هواي وزش
حضور بي دغدغه ي تو را از من دزديد.
راه پر پيچ و خم برگشت را
ستاره بر من خنديد.
 
نه حضور و نه غياب
بايد نشست و حضور ممتد سايه را پاييد.
بايد گذشت
از خطوط بريده بريده ي اين جاده
كه در انتها كسي به انتظار نيست.
بايد تا انتها رفت و
فقدان حضور منتظر را
فقدان حضور انتظار را
لمس كرد و ديد.
 
كاوه
30/2/83