دوشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۲

همه خوابیده اند جز من. خوابم نمی برد و هیچ عزابی بد تر از این نیست. صدای خر و پفشان مغزم را می خراشد. تیک تاک ساعت مثل تبر بر فرق سرم فرود می آید. گاهی به چپ، گاهی به راست، گاهی بالشت را توی بغلم می گیرم و گاهی روی سرم می گذارم. نه ! فایده ندارد، خوابم نمی برد. در حالیکه همه خوابند، من در حال ستیز با این افکار بی ثبات و بی شکل ام. رهایم نمی کنند، این کابوسهای شبانه رهایم نمی کنند.
مارهای سمی روی مغزم بالا و پایین می روند و لیز می خورند. در هم دیگر می لولند و قارچ های مغز مرا گاز می زنند آنچنانکه تا عمق فکرم درد می گیرد. این عروسکهای خیمه شب بازی انگار آمده اند مغز مرا ویران کنند. دور سر من جمع شده اند و لگد به مغزم می کوبند. تیکه های مغز من ریز ریز در هوا پخش می شود و مارها بر سر قاپیدن آنها با هم می جنگند. روی همدیگر می افتند و آب دهانشان روی مغزم جاری می شود...
فایده ندارد. بلند می شوم و می نشینم. به خودم فکر می کنم و به او. به مارها و صبح ...

هیچ نظری موجود نیست: