اصلا عجیب نیست که اینبار هم در زیر تابش شدید خورشید و انعکاسش بر ساقههای طلایی گندم، میان ردپاهای باقیمانده در آسمان بر اوج ابرهای پراکندهی چرخان، در وزش بی رنگ باد بر چهرهی سرد و خشک من و نگاه کنایه آمیز مردی رهگذر که از میان تراکم خودروها راهش را به آنسوی خیابان بازمیکند، در میان چرخش سرسام آور خودروها به دور میدان و حرکت دیوانه وار انسانها از لابلای آنها، در امتداد نگاه تو که روزی آرامش من بود و حالا از میان نگاهم چه ساده میگذری، چشمهایت را می بندی و حس عجیب اضطراب را در من برجا میگذاری (دلم برای روزهای اول و برق نگاهت تنگ شده است) ، در واژههایت که هر روز ترس مرا تشدید میکنند و لطافت صدایت که انگار کم کم محو میشود، در قاب نقاشیای که هرگز به من ندادی و تمام خاطرات گذشته، تمام اشکها، چرخشها و لمسها، دستهایی که به دور موهایت گره خورد و همهی ترس من که یک آن فروریخت در نگاه زیبای تو، در دستانی که لغزید در دستانم و لیز خورد به حس ابدی وجود، چرخید و چرخید، لمس کرد و ناگهان از جا پرید، اصلا عجیب نیست که میان همهی اینها دوباره من در کنجی تاریک با افکار خسته و درماندهام تنها بمانم.
کاوه
1/دی/84
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر