زخم زدی به جانم، به عمق اساطیر، به رنگ سرمهای کبود، به شکل تمام کابوسهای حرفهایت که انگار مرا در عمق پیچکهای به هم پیچخوردهی جنگلی در سرمای طاقتفرسای شبی بیابانی، عریان رها کردی و رفتی. انگار که دیگر ماه نمیتابید، باد نمیوزید و کم کم بدنم در عمق به هم گرهخوردهی پیچکهای جنگلی حس غریبی از گرما را لمس میکرد، گرمایی که بوی تعفن میداد، بوی گاز، بوی خفگی و انگشتانم که به سختی از لابلای ساقههای قطورشان تنفس میکردند و تیغ که به جانم فرو میرفت و زخمهایم که هر لحظه عمیقتر میشدند.
فردای آنروز خورشید را حس کردم وقتی حتی کمرنگترین شعاع تابشش چشمانم را آزار میداد و بدنم که از فرط خستگی و لهیدگی بوی تعفن لاشه میداد و خون که دور و بر زخمهایم در سراسر بدنم ماسیده بود و من که انگار از عمق کابوسی 300 ساله برگشته باشم، تلو تلو میخوردم و از اتاقی به اتاق دیگر میرفتم تا شاید فضای نوستالژیک خانه مرا به روزهای قشنگ گذشته بازگرداند.
.... کابوس حرفهایت مثل خوره به جانم افتاده است، وقتی هنوز باور نکردم چه گذشت و چه گفتی. نه! من خواب دیدم. من کابوس دیدم.
کاوه
13/دی/84
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر