دوشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۴

چه قدر محبت‌های ما انسانها به هم پوچ و بی پایه است. چه قدر بی دلیل همدیگر را دوست داریم و بی دلیل همدیگر را دوست ندارم. در واقع چه قدر خودپسندانه خودمان را دوست داریم. به دیگران برای خودمان عشق می‌ورزیم نه برای آنها. تا روزی که آنها عشق به خودمان را در ما زنده نگه می‌دارند دوستشان داریم. هرگاه هم احساس کنیم آدمهای جدیدی باید بیایند و این احساس عشق به خود را زنده نگه دارند، به سراغ آنها، آدمهای جدید، می‌رویم. وقتی منافعمان در خطر باشد راحت همه چیز را فراموش می‌کنیم، انگشتمان را محکم به سمت دیگری می‌گیرم و فریاد می‌ زنیم، توهین می کنیم، عشق و احساس را فراموش می کنیم و فقط به خومان به این وجود مطلق فکر می کنیم.
همه چیز شکوهش را از دست داده است. وقتی پسر تو روی پدر می‌ ایستد و فریاد می زند، می فهمی پدر دیگر شکوه ندارد. وقتی پدر برای فرار از ناتوانی هایش با انگشت سرکوب پسر را خطاب قرار می دهد می فهمی پسر دیگر شکوه ندارد، می فهمی که خانواده دیگر شکوه ندارد. می فهمی که تو مطعلق به جای دیگری هستی. باید بروی. آری من مطعلق به جای دیگرم. اما هر کجا هم بروی این انگشتهای سرکوب روس سرت، فکرت و ذهنت فرود می آید. حالا لمس می کنم که فوکو چه گفت. "قدرت در فرد وجود دارد نه در حکومت". قدرت در من وجود دارد، در تو ! در تک تک افراد. به انگشتانم که نگاه می کنم می بینم اینها هم انگشتان سرکوبند ! چه بارها که من با همین انگشتان خطاب کردم و سرکوب کردم.
همه چیز در حال فروپاشی است. دارم از هم جدا می شودم. در سینه ام دردی احساس می کنم که انگار هر لحظه از دورن به بیرون می جهد. مغزم می خواهد به دیوار بپاشد و من آرام به گوشه ای پرت شوم.
ای کاش آرام به گوشه ای پرت می شدم و فعلا فقط صدای این موسیقی را می شنیدم .... Just my imagination, just my imagination, just my imagination, ….

هیچ نظری موجود نیست: