فصل تازهی زندگی من بیعنوان آغاز شد. آنقدر ناگهانی و غافل که نتوانستم عنوانی برایش بیابم !
فصلی کوتاه، فقط چند صفحه ! روز اولی که آغاز شد به گمانم طولانی آمد و ممتد. کم کم که جلوتر رفتم دریافتم که کوتاه بود و پربرخورد، پر از حادثه و ... ! چه ناگهان هم تمام شد ! مثل آغازش ! آغازش آنقدر سریع بود که نفهمیدم چه طور فصل قبل را تمام کردم ! بهتر است بگویم نیمه کاره رهایش کردم. نمیدانم فصل قبل کجاست. کجای این کتاب. ترتیب فصلها را گم کردهام و فقط منتظر سرآغاز فصل دیگر نشستهام.
امروز روز سختی بود. باران هم که گرفت سختتر شد. سیگار هم که نداشتم و حس و حال از خانه بیرون رفتن هم نبود و امروز را سختتر کرد. سکوت را تحمل کردم، سردرد و برای نیروی انتظامی دری بری ترجمه کردم. احتمال میدهم که فردا سختتر از امروز باشد. فردا که باید صدای شادی و هیجان و آتش و ترقه را تحمل کنم. فردا که باید باز هم کنج این اتاق بشینم و به گذشته فکر کنم. فردا که باید باز هم به این ادعای پوچ برسم که "من اینجا بدجوری تنهایم" !
احساس میکنم کاشکی رشته تحصیلیام ادبیات نبود ! آنهم ادبیات انگلیس ! کاشکی نمیدانستم ! کاشکی مثل دیگر آدمها حتی نمیدانستم که نمیدانم ! کاشکی فلسفه بلد نبودم حتی همین چند جملهی پیش پافتاده را ! کاشکی رمان نخوانده بودم، نمایشنامه نخوانده بودم .... و شعر بلد نبودم !
ای کاش اینقدر صبر نداشتم ....
ای کاش ....
کاوه 24/ 12/ 83
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر