پنجشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۴

دلم لک زده برای نگاهت. برای اینکه بفهمم، با چشمان خودم ببینم همین الان چه شد در آن چهره‌ی نازت. برای اینکه لمس کنم کوچکترین تکان چهره‌ات را و زل بزنم به ژرفای چشمان همیشه خندانت.
اینها حرفهای تو بود برای من. و تو هرگزنشنیدی آنچه در انتهای دل من پرسه زنان خواب را از چشمانم ربود و هرگز بر زبانم جاری نشد. نتوانستم یعنی جرات نکردم بگویم!
در توان من نیست پاسخ این همه عشق را دادن!

کاوه 13/5/83

هیچ نظری موجود نیست: