سه‌شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۲

به اصفهان برگشتم؛ برای شروع ترم جدید، البته با کمی تاخیر !
ترمینال آرژانتین، جاده، اتوبوس، صندلی ها، توقف گاه های بین راه، شهرها، ترمینال کاوه، خیابان ها، زاینده رود، دروازه شیراز، این خانه و ... همه و همه بوی او را می دهند. به هر کجا می نگرم، او را می بینم، دست هایش را لمس می کنم و به چشم هایش خیره می شوم. می خندد. می خندم. دستهایش را دور گردنم حلقه می کند. با دستانش آرام آرم صورتم را نوازش می کند و می گوید: "ریشاتو نزن، بهت میاد." می گویم: "چشم عزیزم، هر چی تو بخوای." سرش را روی سینه ام می گذارد. دست توی موهایش می برم. صدای قلبم را می شنوم. صدای بغضش را ! صدای نفس هایمان را که در هم می آمیزد ...

هیچ نظری موجود نیست: