سه‌شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۲

نمي دانم چرا اينقدر كلافه ام. بهش زنگ زدم. خواب بود. صداي خواب آلودش حس كلافگي مرا تشديد كرد. قطع كه كردم، صداي بوق ممتد همينطور در گوشم مي پيچيد. سعي مي كردم آخرين گفته هايش را دوباره به ياد بياورم : "عزيزم، مواظب خودت باش، دوست دارم، خداحافظ."
"خداحافظ". عجب واژه ي غريبي ! عجب احساس آشنايي ! دلم با من نيست، نگاهم با من نيست. كجا پرسه مي زنند، نمي دانم ! شايد هم مي دانم و نمي خواهم خودم همراهشان شوم.
"خودم". عجب واژه ي غريبي ! عجب احساس پوچي ! من كيستم كه در آستانه اين پنجره ي سرد نه دلم با خودم است، نه نگاهم ؟ من كيستم ؟ مطمئنا من خودم نيستم !
"خود" اين واژه ي سه حرفي چيست كه اينطور بر بالين افكار من جا خوش كرده است ؟ انگار بيشتر از اينكه خودم باشم، تو هستم يا شايد تورا در خودم، خودي كه نه دل دارد و نه نگاه، مي پرورانم !
"تو". عجب واژه ي غريبي ! عجب احساس دوري ! از من دوري، از خودت دوري. آرام آرام سوار بر اين قطار ابدي از همه جا مي گذري و براي همه كس دست تكان مي دهي. توي هر ايستگاه، نگاه هراسان من به دنبالت مي آيد و باد دستهايت را مي برد. از تو فقط تصويري مي ماند پشت پنجره و از من تصويري مه آلود در انتهاي تك چراغ روشن ايستكاه ! باشد روزي كه تو، آري تو اين قطار را بايستاني ...

هیچ نظری موجود نیست: