یکشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۲

تمام ديشب را به او فكر كردم. امروز، تمام مدت، وقتي دنبال كارهاي ثبت نام و انتخاب واحد بودم، جاي خاليش را شديدا حس كردم. قرار شد رابطه مان را متعادل تر كنيم. اين شكل رابطه هيچ كداممان را ارضا كه نمي كند، هيچ، روز به روز ديوانه تر مي كند. تا كي از پشت اين دستگاه لعنتي احساساتم را به ظاهر بروز دهم و در باطن خفه كنم ؟ تا كي به اميو لمس دوباره ي گرماي تنش، دستانم را در هوا بچرخانم ؟ دستانم انگار دنبال چيزي مي كردند. آرام و قرار ندارند. انگار بخشي از دستانم نيستند و از آنها جدا شدهاند. دستانم مي خواهند آن را پس بگيرند. به محض اينكه چشمانم را مي بندم، او را مي بينم و دستانم تا خود آگاه به لرزش مي افتند. نمي خواهم و نمي توانم رابطه ام را با او متعادل تر كنم. همين ديشب كه روي خط نديدمش، انگار سالهاست كه از او بي خبرم !
آفلاين هايش را خواندم. بالاخره تصميم گرفت. خواندم كه بر مي گردد. خوب مي شناسمش. اگر تصميمي اينطور قاطع بگيرد و به من بگويد، حتما اجرا مي كند. انگار قلبم يك هو بزرگ شد. دلم باز شد و خون در رگهايم چرخشي تازه يافت. برگشتن او، تولد دوباره ي من و اوست. برگشتن او يعني بازگشت هر دويمان به زندگي و رهايي از اين مرگ تدريجي. حالا مي دانم كه تابستان، او كنارمن است و تا تابستان را با فراغ خيال تحمل مي كنم. حالا مطمئنم كه تابستان دوباره دستانش را لمس مي كنم، محكم در آغوشم مي فشارم، در چشمانش زل مي زنم و فرياد مي زنم كه عاشقم.
منتظرم. اين انتظار زيباست. چرا كه صداي قدمهايش، صداي قلبش كه طنين روزهاي دوباره با هم بودن است را آشكارا مي شنوم. نازينين، عزيم، منتظرم …

هیچ نظری موجود نیست: