جمعه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۲

ما انسان ها، هر کداممان دارای جوهرو هویتی هستیم که اکثر برجستگی های اخلاقی مان و یا نشانه های وجودی مان ارائه ای از این جوهر و هویت است. در برخورد با دیگران، این جوهر و هویت ماست که زمینه ای از وجودمان و هدف های وجودی مان را برای آنها آشکار می سازد و در واقع چهره ای از ما برای آن ها می سازد.
معمولا با توجه به شناختی که از جوهر یک نفر داریم، حرف ها و گفته ای او را تحلیل می کنیم. سعی می کنیم با توجه به زمینه ی شناختی ای که از یک نفر داریم، گفته هایش و رفتارش را تحلیل کنیم. یک مثال ساده : ممکن است شوخی یکی از دوستان اصلا مرا نیازارد ولی همان شوخی از طرف یکی دیگر از دوستان عمیقا مرا آزرده خاطر کند. چرا ؟ چون با توجه به شتاختی که من از دوست اولی به عنوان یک آدم بذله گو، پوچ و بی فکر دارم، چنین شوخی ای آزارنده نیست ولی با توجه به شناختی که از دوست دوم به عنوان یک انسان بالغ ، کتاب خوانده و جدی دارم، آن شوخی آزارنده است. حال، شوخی دوست دوم تحلیل پذیر می شود. شاید کنایی باشد و هدفی پشت آن خوابیده باشد ؟
این مقدمه را نوشتم تا لپ کلام، یعنی اینکه ما باید با توجه به شناختی که از دیگران داریم رفتارها و گفتارهای آنها را بسنجیم و تحلیل کنیم را بگویم و حرف دلم را بزنم :
امروز حرف هایی به من زد که اصلا از او انتظار نمی رفت. می دانم که خوب مرا می شناسد، می دانم که جوهر وجودی مرا یافته است و اخلاقیات مرا می داند. حالا با توجه به این شناخت چرا از گفته ی من چنین سوء برداشتی کرد، نمی دانم ؟ چرا فکر کرد من غر می زنم و منت می گذارم نمی دانم !؟ پشت حرف من باید زمینه ای باشد تا چنین برداشتی از آن شود. یعنی من باید به عنوان بک انسان غر غرو، کنایه گو و منت گذاز شناخته شده باشم تا بشود از حرف من چنین برداشتی کرد. من مطمئنم که در تمام طول این مدت هیچ گاه به خاطر هیچ چیز منتی بر سرش نذاشته ام. چرا که معتقد بودم کاری من می کنم هیچ نیست جز وظیفه ! همیشه فکر می کردم این کاری که از دست من بر می آید خیلی هم کم است، ای کاش می توانستم بیشتر انجام دهم و او را خوشحال تر کنم ! برای من که عاشقم و عشق او را به جان می خرم، این حرف ها هیچ وقت مغنی نمی یابد. هر چه می اندیشم بیشتر می سوزم. چرا که ارزش عشق و علاقه مان به یکدیگر را خیلی خیلی بالاتر از این حرف ها می دانم. چه شد که این حرف ها بینمان در گرفت نمی دانم ؟ چه شد که این سوء تفاهم کوچک به جدالی بزرگ تبدیل شد نمی دانم ؟ چه شد که اصلا این سوء تفاهم پیش آمد، نمی دانم !؟ چرا هر چه برایش توضیح دادم، این جدال عمیق تر شد، نمی دانم ؟
با توجه به شناختی که از من داشت چرا باید چنین برداشتی می کرد، نمی دانم ؟!
دلم شکست. بد جوری هم شکست. بغض کردم و نگریستم. کلافه و عصبی شدم و پاسخی نیافتم !
من، منی که تمام نگرانیم اوست، تمام زندگیم، تمام علاقه ام اوست، منی که از همان روز اول ساده وبی آلایش بدون کوچک ترین فریب و یا ناخالصی ای عشقم را بیان کرده ام و باز هم بیان خواهم کرد، چه ناخالصی از خود نشان دادم که حال این چنین جوهر وجودیم باید زیر سوال برود ؟ چرا باید از حرف من بی آلایش و عاشق چنین برداشت اشتباهی بکند ؟!
ما انسانها به جای اینکه مهربانانه و خوش بینانه حرف های یکدیگر را تحلیل کنیم و سعی کنیم همیشه در محیطی آرام و بی دق دقه از صمیمت و آرامش نهایت استفاده را ببریم، می گردیم و می گردیم، نکته هایی پیدا می کنیم که دچار سوء تفاهم شویم و باز هم به جای حل آن سوء تفاهم ها، جنجالی بزرگ از آنها می سازیم و می جنگیم.

چهارشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۲

خدايم آه خدايم صدايت ميزنم بشنو صدايم
از زبان کارو فريادت دهم٬ اگرهستی برس به فريادم!
خداوندا!
اگر روزی از عرشت به زير آيی
و لباس فقر بپوشی
و برای لقمه نانی غرورت را به پای نامردان بشکنی

زمين و آسمانت را کفر ميگويی٬ نميگويی؟

خداوندا اگر در روز گرماگير تابستانی
تن خسته خويش را بر سايه ديواری
به خاک بسپاری
اندکی آنطرف تر کاخ های مرمرين بينی

زمين و آسمانت را کفر می گويی٬ نمی گويی؟!

خداوندا اگر با مردم آميزی
شتابان در پی روزی
ز پيشانی عرق ريزی
شب آزرده و دل خسته
تهی دست و زبان بسته
بسوی خانه باز آيی

زمين و آسمانت را کفر می گويی٬ نمی گويی؟!
خدايا ! خالقا ! بس کن جنايت را
بس کن تو ظلمت را

تو در قرآن جاويدت هزاران وعده دادی
تو خود گفتی که نا مردمان بهشتت را نميبينند
ولی من با دو چشم خويشتن ديدم
که نا مردمان ز خون پاک مردانت هزاران کاخ ميسازند
خدايا ! خالقا ! بس کن جنايت را
بس کن تو ظلمت را

تو خود گفتی اگر اهرمن شهوت
بر انسان حکم فرمايد تو او را با صليب عصيانت
مصلوب خواهی کرد
ولی من با دو چشم خويشتن ديدم
پدر با نورسته خويش گرم ميگيرد
برادر شبانگاهان مستانه از آغوش خواهر کام ميگيرد
نگاه شهوت انگيز پسر دزدانه بر اندام مادر می لرزد
قدم ها در بستر فحشا می لغزد

خدايا ! خالقا ! بس کن جنايت را
بس کن تو ظلمت را

تو خود سلطان تبعيضی
تو خود فتنه انگيزی
اگر در روز خلقت مست نميکردی
يکی را همچون من بدبخت يکی را بی دليل آقا نميکردی
جهانی را اينچنين غوغا نميکردی

هرگز اين سازها شادم نميسازد
دگر آهم نميگيرد
دگر بنگ و باده و ترياک آرام نميسازد
شب است و ماه ميرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما در سکوت خلوتت آهسته ميگريم
اگر حق است زدم زير خدايی....!!!


شاعر : گمنام


سه‌شنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۲

نگاه کن
انتهای این جاده شاعری ایستاده است
دستانش آغشته به ذهن من و تو
سیگارش بر لب
چهره اش طغیان واژه هاست
نگاهش بر آسمان
ردپایش بر برف سالیانی که هنوز نباریده است

برف هایی که نمی بارند
ردپاهایی که محو می شوند
واژه هایی که می مانند

زندگی طغیان واژه است

کاوه 4/12/82


پنجشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۲

خدایان از بی خدایی می گویند
من از عشق
تو از نگاه
خدایان از سرشت می گویند
من از درخت
تو از میوه

فرصتی نیست
انتهای این جاده، درختی نیست
تو سوار بر اسب کوکی،
من، پیاده نظام سرنوشتم.

دستهایم را نگاه کن
در نوازش گونه هایت پیر می شوند
اشکهایم را ببین
چه بی نگاه مانده اند!

از بی خدایی به عشق رسیدم
از عشق به نگاه
از نگاه به تو
و از تو
به درخت ...

کاوه 30/11/82

چهارشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۲

تاریک و عمیق
اما کمی تنگ.
اینجا برای سازم و کتاب هایم جا نیست.
پس من خودم جنین وار به خاک بازمی گردم؛
میان ریشه های بریده ی درختان
میان جنب و جوش هراسان مورچه گان
میان عظمت آرام نیاکان،
تا شاید درخت شوم.
و تا آنروز:
این خانه، نه در دارد و نه پنجره
نه نشانی دارد و نه همسایه.

کاوه 19/3/82



سه‌شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۲

به اصفهان برگشتم؛ برای شروع ترم جدید، البته با کمی تاخیر !
ترمینال آرژانتین، جاده، اتوبوس، صندلی ها، توقف گاه های بین راه، شهرها، ترمینال کاوه، خیابان ها، زاینده رود، دروازه شیراز، این خانه و ... همه و همه بوی او را می دهند. به هر کجا می نگرم، او را می بینم، دست هایش را لمس می کنم و به چشم هایش خیره می شوم. می خندد. می خندم. دستهایش را دور گردنم حلقه می کند. با دستانش آرام آرم صورتم را نوازش می کند و می گوید: "ریشاتو نزن، بهت میاد." می گویم: "چشم عزیزم، هر چی تو بخوای." سرش را روی سینه ام می گذارد. دست توی موهایش می برم. صدای قلبم را می شنوم. صدای بغضش را ! صدای نفس هایمان را که در هم می آمیزد ...

یکشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۲

22 بهمن 1382، جاده رشت – بين لوشان و منجيل :
جاده بسته بود. 1 ساعت، بدون كوچك ترين پيشرفتي. مردم از ماشينهايشان پياده شده بودند و در اطراف جاده بي هدف پرسه مي زدند. بعضي ها به جلوتر مي رفتند و سعي مي كردند اخبار جديدي از ترافيك بياورند. هيچ كس دليل اين ترافيك وحشتناك را نمي دانست. شايد يك تصادف مرگبار، شايد خرابي جاده و ... . بالاخره با آمدن پليس ماشينها كمي تكان خوردند. اين ملت كه انگار از پس از چندين سال زندگي در جزيره اي دور افتاده حالا كشتي نجاتي پيدا كرده اند، به دنبال ماشينهايشان مي دويدند و هر كس به ماشينش مي رسيد از هر راه ممكن و با آخرين سرعت، راحت تر بگويم با نوعي توحش، خود را به جلوتر مي رساند. پليس براي رهايي از اين بار سنگين و غير مترقبه ي ماشين ها راحت ترين راه را انتخاب كرده و مردم را به بيراهه اي هدايت مي كرد و ادعا مي كرد پس از مدتي رانندگي در اين بيابان به منجيل خواهيد رسيد. از اين جا بود كه سناريو آغاز شد :
بيش از هزاران ماشين، همينطور بي هدف در اين بيابان مي رفتند. شب شده بود. تنها نور قرمز ماشينها روشن كننده ي اين بيابان سرد و تاريك و عامل محركي براي ادامه ي اين راه بود. هيچ كس نمي دانست به كجا مي رود. هيچ راه برگشتي هم نبود. همه بايد همينطور سرگردان به دنبال همديگر مي رفتند تا شايد به جايي برسند. كم كم ترافيك اين راه هم سنگين مي شد. به اين فكر مي كردم كه اگر در اين بيابان گير بافتيم، ديگر هيچ راهي جز انتظار نداريم. جاده، راهي بود خاكي، پر از پستي و بلندي و پيچ هاي خطرناك. مثل يك سفر اكتشافي، همه براي كشف اين بيابان و رهايي از اين سردرگمي به هر راهي مي زدند. گاهي به دو راهي مي رسيديم. بعضي ها از چپ مي رفتند و بعضي ها از راست. آنها كه از چپ مي رفتند از ما جدا شده بودند. ما هم از آنها جدا شده بودبم. ما ديگر يك راه را نمي رفتيم و نمي دانستيم كداممان راه درست را مي رويم. آنها به ما مي نگريستند و ما به آنها. در نگاه همه شك و ترديد غالب بود. كي به كجا مي رود؟ گاهي وقتها به بالاي تپه اي كه مي رسيديم، اشرافمان بر بيابان بيشتر مي شد و مي توانستيم دنباله هاي قرمز رنگ نور را كه در اين ور و آن ور بيابان سرگردان بودند، ببينيم. هر جا كه نگاه مي كردي، تعدادي ماشين بي هدف دنبال هم مي رفتند و ردي قرمز بر جا مي گذاشتند. آنقدر رفتيم تا متوقف شديم. ديگر نرفتيم. ديگر راهي نبود كه برويم. به جلو تر كه نگاه مي كردي هزاران ماشين پشت سر هم ساكن مانده بودند. پشت سر هم تاچشم كار مي كرد، ماشين در اين بيابان سرگردان بود. پياده شدم و راه افتادم تا شايد انتهاي اين جاده مرگ را بيابم. كم كم مردم از ماشينهايشان را خاموش كرده بودند و پياده شده بودند. چاي مي خوردند و گپ مي زدند. بعضي ها كه دل هاشان خوشتر بود، صداي پخش ماشينشان را زياد كرده بودند و بساط رقص راه انداخته بودند. بعضي ها آتش بازي مي كردند. بعضي جوان ترها، اين بيابان برهوت را جاي مناسبي براي جبران آزادي هاي نداشته شان يافته، سيگاري بار مي زدند و عرق خوري مي كردند. هر وقت به پايين تپه اي مي رسيدم، خيال مي كردم كه اين آخرين تپه ايست كه بالا مي روم. پشت اين تپه احتمالا دره ايست و ماشنها همينجا متوقف شده اند. بيابان تاريك شده بود و ديگر به سختي راه پيدا بود. از دور مي ديدم كه جمعيتي بالاي يك بلندي جمع شده اند. به گمانم حدسم درست بود. اينجا آخرش بود. سريع تر خودم را به آنجا رساندم. هر چند خيلي مشتاق بودم كه ببينم پايين اين بلندي چه خبر است، مي ترسيدم جلوتر بروم. قلبم تند تر مي زد و تشديد جريان خون را در بدنم حس مي كردم. جلوتر رفتم. پايين بلندي به راستي انتهاي اين جاده ي مرگ بود. جاده باريك باريك شده بود، طوري كه ماشينها يكي يكي به سختي تا پشت يك پيچ رفته بودند. جلوي پيچ، يك پرشيا در حالتي نيمه متعادل، همينطور ميان زمين و هوا مانده بود و بعد از آن هم ديگر راهي نبود. بعد از آن بيابان بود. بيابان ! متعجب و بهت زده مانده بودم. انگار اينجا آخر دنيا بود. به انتهايش رسيده بودبم. حس رسيدن به انتها، حس پوچي و سردرگمي، حس عروسك بودگي، حس ترس و وحشت، حس تنهايي، ...
برگشتم. به سختي ماشين خودمان را پيدا كردم. به ياد فيلم نمايش ترومن افتادم. ما ترومن بوديم و اينجا آخر دنيا. اما براي ترومن هنوز دري براي باز كردن مانده بود و براي ما نه ! 2 ساعت و نيم گذشت و هيچ اتفاقي نيفتاد. بعضي ها سعي كردند ارتباطي با جايي بر قرار كنند. اما اين موبايل هاي لعنتي در اين بيابان تاريك فقط وسيله اي براي اتلاف وقت بود. بعضي ها مي كقتند بايد برگرديم و بعضي ها مي گفتند بايد بمانيم. آخر مگر مي شد اين همه ماشين برگردند.
3 ساعت گذشت. دوباره از ماشين پياده شدم. برگشتم تا بلكه هم صحبتي پيدا كنم و ببينم تازه چه خبر. باور كردني نبود. نه ! باور كردني نبود. آن همه ماشين چه شدند ؟ كجا رفتند ؟ برگشتند ؟ نه ! باورم نمي شد. پشت سرمان فقط بيابان بود. بيابان ! دريغ از يك ماشين. تاريك تاريك ! آن همه نور كجا رفته بود؟ احساس خلا’ شايد هم آزادي ! نمي دانم ! برگشتيم. پس از 3 ساعت اكتشاف در اين بيابان، بي نيتجه، بر گشتيم. برگشتيم سر جاي اولمان. جاده باز شده بود. از آنجا تا منجيل فقط 7 دقيقه راه بود. 7 دقيقه اي كه براي ما تقريبا 4 ساعت گذشت. 4 ساعتي كه انگار 4 سال بود !!!

یکشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۲

تمام ديشب را به او فكر كردم. امروز، تمام مدت، وقتي دنبال كارهاي ثبت نام و انتخاب واحد بودم، جاي خاليش را شديدا حس كردم. قرار شد رابطه مان را متعادل تر كنيم. اين شكل رابطه هيچ كداممان را ارضا كه نمي كند، هيچ، روز به روز ديوانه تر مي كند. تا كي از پشت اين دستگاه لعنتي احساساتم را به ظاهر بروز دهم و در باطن خفه كنم ؟ تا كي به اميو لمس دوباره ي گرماي تنش، دستانم را در هوا بچرخانم ؟ دستانم انگار دنبال چيزي مي كردند. آرام و قرار ندارند. انگار بخشي از دستانم نيستند و از آنها جدا شدهاند. دستانم مي خواهند آن را پس بگيرند. به محض اينكه چشمانم را مي بندم، او را مي بينم و دستانم تا خود آگاه به لرزش مي افتند. نمي خواهم و نمي توانم رابطه ام را با او متعادل تر كنم. همين ديشب كه روي خط نديدمش، انگار سالهاست كه از او بي خبرم !
آفلاين هايش را خواندم. بالاخره تصميم گرفت. خواندم كه بر مي گردد. خوب مي شناسمش. اگر تصميمي اينطور قاطع بگيرد و به من بگويد، حتما اجرا مي كند. انگار قلبم يك هو بزرگ شد. دلم باز شد و خون در رگهايم چرخشي تازه يافت. برگشتن او، تولد دوباره ي من و اوست. برگشتن او يعني بازگشت هر دويمان به زندگي و رهايي از اين مرگ تدريجي. حالا مي دانم كه تابستان، او كنارمن است و تا تابستان را با فراغ خيال تحمل مي كنم. حالا مطمئنم كه تابستان دوباره دستانش را لمس مي كنم، محكم در آغوشم مي فشارم، در چشمانش زل مي زنم و فرياد مي زنم كه عاشقم.
منتظرم. اين انتظار زيباست. چرا كه صداي قدمهايش، صداي قلبش كه طنين روزهاي دوباره با هم بودن است را آشكارا مي شنوم. نازينين، عزيم، منتظرم …
ما انسانها دائما یکدیگر را به خریت تشویق می کنیم. چرا که هر چه خریتمان بیشتر باشد، قضاوت کردن درباره مان راحت تر است. دائما درباره دیگران قضاوت می کنیم و دیگران هم از ما می خواهند تا درباره شان قضاوت کنیم. چرا که در یک رابطه ی متقابل آنها هم بتوانند به راحتی درباره ی ما قضاوت کنند. اگر یک روز درباره مان قضاوت نکنند، انگار آن روز هویتی نداریم و گم شده ایم. دوست داریم تا در قضاوت دیگران تعریف شویم و با قضاوت کردن درباره دیگران خود را تعریف کنیم.

جمعه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۲

Tears, Idle Tears
By: Alfred Lord Tennyson

Tears, idle tears, I know not what they mean,
Tears from the depth of some divine despair
Rise in the heart, and gather to the eyes,
In looking on the happy Autumn-fields,
And thinking of the days that are no more.

Fresh as the first beam glittering on a sail,
That brings our friends up from the underworld,
Sad as the last which reddens over one
That sinks with all we love below the verge;
So sad, so fresh, the days that are no more.

Ah, sad and strange as in dark summer dawns
The earliest pipe of half-awakened birds
To dying ears, when unto dying eyes
The casement slowly grows a glimmering square;
So sad, so strange, the days that are no more.

Dear as remembered kisses after death,
And sweet as those by hopeless fancy feigned
On lips that are for others; deep as love,
Deep as first love, and wild with all regret;
O Death in Life, the days that are no more.

==> This poem remembers me of my idle tears in departure of my beloved. I like this poem, because I find the melancholic tone of the persona and the monotonous routine of his life very close to my current life.
Tennyson has composed this poem in death of his mother who was very effective in his works. Also, Some critics believe that this poem refers to the period of his beloved death. The title of the poem is discussable. "Tears, Idle Tears", the word "Idle", very skillfuly, makes a great ambiguity. "Idle", homophonically can be both "Idle" and "Idol". In the case of "Idle", it's clear that the poet wants to show us the idleness of his tears in memory of his bygone days. But in the case of "Idol", it exactly, refers to the idols of Tennyson' life: His mother and his beloved. In this sense, the title can be "Tears For Idols" and "Tears of Idols".
Tennyson just talks about two periods: The fresh days of his first love in past and tha sad days of his current life. By a great metaphor, in the first line of second stanza, Tennyson compares the freshness of the first love brightening the human soul with the beam glittering the sail. In this way he signifies the fresh days of his past. Third stanza has a powerful image of death. Tennyson delays the meaning till the last stanza and then in this stanza he confesses that he is remembering his past and crying in death of his idols. He entitles these deaths as Death in Life.
Some critics believe that the image of “That brings our friends up from the underworld” refers to the Greek Mytology and Odysses and Homer. So, the tears refer to the tears that Homer’ death shared with others.
We can discuss on this poem very much. But I think that, for a blog, it’s enough.

سه‌شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۲

نمي دانم چرا اينقدر كلافه ام. بهش زنگ زدم. خواب بود. صداي خواب آلودش حس كلافگي مرا تشديد كرد. قطع كه كردم، صداي بوق ممتد همينطور در گوشم مي پيچيد. سعي مي كردم آخرين گفته هايش را دوباره به ياد بياورم : "عزيزم، مواظب خودت باش، دوست دارم، خداحافظ."
"خداحافظ". عجب واژه ي غريبي ! عجب احساس آشنايي ! دلم با من نيست، نگاهم با من نيست. كجا پرسه مي زنند، نمي دانم ! شايد هم مي دانم و نمي خواهم خودم همراهشان شوم.
"خودم". عجب واژه ي غريبي ! عجب احساس پوچي ! من كيستم كه در آستانه اين پنجره ي سرد نه دلم با خودم است، نه نگاهم ؟ من كيستم ؟ مطمئنا من خودم نيستم !
"خود" اين واژه ي سه حرفي چيست كه اينطور بر بالين افكار من جا خوش كرده است ؟ انگار بيشتر از اينكه خودم باشم، تو هستم يا شايد تورا در خودم، خودي كه نه دل دارد و نه نگاه، مي پرورانم !
"تو". عجب واژه ي غريبي ! عجب احساس دوري ! از من دوري، از خودت دوري. آرام آرام سوار بر اين قطار ابدي از همه جا مي گذري و براي همه كس دست تكان مي دهي. توي هر ايستگاه، نگاه هراسان من به دنبالت مي آيد و باد دستهايت را مي برد. از تو فقط تصويري مي ماند پشت پنجره و از من تصويري مه آلود در انتهاي تك چراغ روشن ايستكاه ! باشد روزي كه تو، آري تو اين قطار را بايستاني ...

دوشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۲

نمي دانم تراژدي حج را شنيده ايد يا نه !؟
امسال در مراسم پرتاب سنگ به سوي شيطان (ببخشيد كه اسم مراسم را نمي دانم) 240 تن از حاجيان و حاجيه خانمهاي محترم از ممالك مختلف اسلامي جان خود را از دست دادند !
عجب خبر جالبي ! من كه به هيچ وجه متاثر نشدم ! بيشتر دلم به حال خودم سوخت كه نام مسلمان را يدك مي كشم. به اين فكر مي كردم كه ديگر مردمان دنيا درباره ما مسلمانان چه فكر مي كنند ؟ خريت تا چه حد ؟! فكر كردم احتمالا وقتي 2 ميليون نفر به سمت شيطان هجوم آورند و با سنگ به سر و كله اش بكوبند، 100 در 100 آنهايي كه جزو چند هزرا نفر آخر هستند و براي پرتاب سنگ به شيطان و گرفتن احوالات او تا قبل از غروب خورشيد عجله دارند، سنگهايشان به جاي اينكه احوالات شيطان را بگيرد، به آن چند هزار نفري بر خورد مي كند كه با آرامش جلوي صفوف ايستاده اند و جان آنها را مي گيرد. شايد هم اين حاجي ها و حاجيه خانم ها از بس كه فضاي زندگي شان در آن لحظه لبريز از روحانيت شده بوده، حسابي توهم زده اند و با نگاه كردن به حاجي آقا يا حاجيه خانم كنار دستيشان، او را با شيطان اشتباه گرفته و با سنگ محكم در سرش كوبيده اند ! ما كه انجا نبوديم و نمي دانيم چه شد، احتمالا خدايشان مي داند ...

عجب مملكت گل و بلبلي داريم ! جدا به هر كجاي اين مرز و بوم كه سر مي زني، بوي گند لاشه ي سگ خفه ات ميكند. ناگفته نماند كه حضور لاشخورها و كركس ها نيز به منظره فضايي روحاني مي بخشد. حتي در كوچكنرين زير جوامع اين جامعه بزرگ مثل داشنگاه، اداره ها و ... يا عمومي ترينشان مثل مترو، سينما و ... آنارشيسم و ناهنجاري را عميقا حس مي كني. مثلا همين چند وقت پيش يكي از دانشجويان نمونه ي دانشگاه ما لطف كردند ال ام بي سايت دانشگاه را دزديند ! همين چند وقت پيش از مجتمع كلاسها كه خارج شدم، جلوي در با صحنه اي روبرو شدم كه جدا متاثرم كرد: 4 تا از دانشجويان با آجر دروازه ساخته بودند و با توپ بسكتبال به اصطلاح گل كوچك بازي مي كردند. جالب اين بود كه در همين حين حراست دانشگاه كه انساني بسيار فرهيخته و دانشمند مي باشند و احتمالا سيكل شان را با افتخار به ديوار خانه شان كوبيده اند، در حال به جا آوردن فرائض اسلامي و لاس زدن با چند تا از دخترهاي تابلوي دانشگاه بودند و شايد از رنگ هاي لايت هاي جديدشان كه توي ذوق مي زند، مي گفتند !
16 آذر روز بزرگي است. 16 آذر امسال خيلي بزرگتر از 16 آذر ديگر سالهاي عمرم بود ! همين دانشجويان نمونه، سوگوليهاي دانشگاه و آينده سازان و افتخار آفرينان اين مملكت اسلامي، امسال، جشن روز دانشجو را چنان به افتضاح كشيدند كه مسئولان دانشگاه تا عمر دارند خاطره ي اين جشن را از ذهن هاي آكبندشان، نبرند. اين آدمها كه هرگز سري به خوذشان نزده اند، اين خاطره را نيز كنار ديگر خاطرات و افكارشان انباشت مي كنند و هيچ وقت سيفون را نيز روي آنها نخواهند كشيد. درحالي كه دختري معصوم با حركات الهام بخش دستانش و صداي كاملا روحاني اش (انگار از آن دنيا برگشته) در حال دكلمه كردن شعري در وصف دانشجو بود، آن طرف در انتهاي سالن، ارازل و اوباش ابتدا عمه هاي يكديگر را كه مظلومترين عضو خانواده ها هستند را آباد كردند و سپس سراغ ديگر اعضاي خانواده رفتند و در نهايت با مشت و لگد به جان يكديگر افتادند. دكلمه دخترك معصوم را چنان تزيين كردند و فضا را آنچنان روحاني كردند كه دخترك بيچاره تحت تاثير اين فضا پشت ميكروفن از ته دل گريست ! خوب، اين هم از 16 آذر و روز دانشجو ! اگر قرار بود روزي را مثلا به عنوان روز تماشاچي فوتبال تعيين مي كردند و جشن مي گرفتند - خدا رحم كند - چه اتفاقاتي كه در آن روز نمي افتاد...

یکشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۲

بحران انتخابات ؟؟؟؟؟
اين آقاي خاتمي مثله اينكه در بيمارستان بستري است ! حالا به دروغ يا راست كه بيشتر به دروغ مي ماند، آقا مشكل كمرشان را بهانه كرده اند تا چند روزي آفتابي نشوند !
اي كاش لاري استعفا مي داد و خاتمي قبول مي كرد. اين برابر بود با بحراني جديد: معرفي وزير جديد از سوي خاتمي و راي اعتماد مجلس !
مجلس هم، هر كه را خاتمي معرفي كرد، رد مي كرد تا بحران در بحران گره خورد و كار به دارازا بكشد ...