چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۳

"سرطان گرفت. به همين راحتي. من جزو اولين نفراتي ام كه مي دونم. خيلي دوسش دارم. خيلي كمكم كرده."
اشك توي چشماش حلقه زد و صدايش لرزيد. دلم مي خواست دستانش را محكم بگيرم، سرش را روي شانه هايم بگذارم و نوازشش كنم. حيف كه اينجا كافي شاپ است نه جايي بيشتر.
"جدا متاسفم"
فقط همين... نهايت كاري كه از دستم برآمد همين بود !‌
"و ديگر اينكه دارم كم كم تقدير را باور ميكنم. Fatalist شدم. ديترمينيست شدم. ناتوراليست شدم و هزار ايسم ديگر به جانم افتاده است. هر چه مي خوانم ايسم هاي بيشتري به سراغم مي آيند. همه شان هم راست مي گويند. پس بهتره راجه بهش حرف نزنيم. ديگه چه خبر ؟‌مهموني خوش گذشت ؟"

هیچ نظری موجود نیست: