سه‌شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۳

امشب كه بايد بگريم، نمي گريم!‌نمي توانم بگريم !‌اشكهايم پشت پلكهايم تمام شب را شيطنت كردند و بغضم نتركيد.
تمام تصوراتم در هم شكست. امشب كه به گمانم ميشد بهترين شب زندگيم باشد - حداقل در اين 22 سال- به ماتمكده اي تبديل شد كه من شايد بزرگترين سهم را در ويران شدنش داشتم. آري خودم با همين دو دستم همه چي را ويران كرم. حق داري حرفهاي مرا باور نكني !‌حق داري !‌چرا كه باز هم اشتباه كردم و حالا اسمش را تجربه مي گذارم. تو هم همينطور. تو هم اسم خطاي مرا تجربه ميگذاري و با لحني خسته ميگويي زندگي پر از تجربست.
نمي فهمي كه من از تجره كردن خسته ام ، من مي خواهم آنچه خودم انتخاب كردم را داشته باشم و تجربه كنم.

صدايت هنوز توي گوشم است. اشكهايم هنوز دستهايت را خيسانده است . تنم ميلرزد . تب كرده ام و ...
"كجا بودي اون روزهايي كه به تو احتياج داشتم؟
...كاوه....كاوه...كاوه...كاوه....
آي كاوه
آي كاوه
آي كاوه
كجا بودي ؟
كجا بودي ؟

به ياد تو بودم... به ياد تو ... به يا تو !‌
به ياد تو زنده ماندم !‌


هیچ نظری موجود نیست: