یکشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۳

وقتي دوباره توي اركات ديدمش، وقتي اون عكسي رو كه به خاطر من گرفته و براي من فرستاد دوباره ديدم، وقتي دوباره ..... نمي دونم چرا تمام تنم داغ شد و آتيش گرفتم. نمي دونم چرا دستام شروع كرد به لرزيدن و قلبم تند تند تپيدن ! نمي دونم چرا چند دقيقه اي همينطور بي حركت مونده بودم و پروفايلشو نگاه مي كردم. شايد هم پروفايلشو نگاه نمي كردم، شايد داشتم او رو مرور مي كردم، اون كوچه رو با يه دنيا خاطره ... ! نمي دونم چرا ناخودآگاه روي add as a friend كليك كردومو ....
آره ... دلم بدجوري به درد اومد. حتي منو به عنوان يه دوست مجازي هم نپذيرفت. يه دوست اركاتي. نه او منو نپذيرفت.
آخ .... چه قدر من دلم مي خواد داد بزنم... دلم مي خواد هي پشت هم سيگار بكشم و .... دلم مي خواد يكي بود تا سرمو روي سينه ش مي ذاشتمو گريه مي كردم. يكي كه مي دونست من چي كشيدم، من چه دهنمي ازم سرويس شد. كاشكي يكي يه كم دلش براي من مي سوخت ..... !

هیچ نظری موجود نیست: