چهارشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۳

بالاخره خورشيد درآمد. آفتاب كم رنگ و بي زور بهار را دوست دارم. انگار مرا نوازش مي كند. قدرت داغ كردن پوستم را ندارد، ولي آرام آرام با تابيدنش پوست سردم را قل قلك مي دهد و دوگانگي خاصي را بوجود مي اورد. به زمين باران خورده ي بهار شفافيت مي بخشد. باغچه مرطوب بهاري را روشنايي مي بخشد. نگاه آسمان به زمين را رنگي و پر افق مي كند. و از همه ممهتر دل من را باز مي كند.
امروز آفتاب درامد. دل من باز شد. شروع به درس خواندن كردم و از همه مهتر دل به كار دادم. كارهايي كه همينجوري روي هم انباشت شده و موعد تحويلشان نزديك و نزذيك تر مي شود. ترجمه ي دو مقاله براي يك كتاب، يك مقاله براي مجله ي بيناب و يكي براي برگ فرهنگ و ترجمه يك كتاب 90 صفحه اي تا پايان فروردين ! خواندن 3 رمان، دو داستان كوتاه، يك نميشنامه، مطالبي از قرن 15 ام و 16 ام ادبيات انگليس، نقد ادبي و زبان شناسي !!!!!!! اين همه كار ........ !
ولي مطمئنم كه همه را به موقع انجام مي دهم ........

هیچ نظری موجود نیست: