شنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۲

سلام
می خوام چند خط راحت و ساده بنویسم. می خوام حرف دلمو بنویسم. مثل نوشته های تو که مثل خودت پاک و زلالن و از انتهای قلبت میان و با این پاکی و سادگی شون من رو داغون می کنن.
عزیزم، نازنینم....
نمی دونی که چه قدر دوستت دارم. و از دیشب تا حالا احساس عشق من به تو چندین برابر شده است. بغض بد جوری گلویم را می فشرد. ولی اینجا کسی نیست تا سر بر سینه اش بگذارم و بگریم. حتی لحظه ای هم تنها نیستم تا برای خودم و در خلوت خودم بگریم. احساس می کنم چیزی برای ادامه دادن ندارم. احساس می کنم باید بروم. نمی دانم به کجا ! فقط می دانم که باید بروم. باید تنها بروم و. تمام راه به تو فکر کنم. ماهها و سالها بروم و به تو فکر کنم. احساس می کنم باید بنویسم. هزاران صفحه باید بنویسم. درباره ی خودم، درباره ی تو. درباره ی این عشق که پاک ترین و لذت بخش ترین عشق تمام زندگی ام خواهد بود. درباره ی این عشق، که به عظمت تراژدی های یونان باستان می ماند و با همان عظمت هم زنده و جاویدان خواهد ماند. آری، به عظمت تراژدی ! به عظمت رومئو و ژولیت.
روحم زخم است. قلبم پر از جای خالی است. جاهای خالی ای که تو با ظرافت انگشتانت آنها را پر کرده بودی و حالا با نبودت، قلبم گودالی عمیق و تاریک است. خسته ام. آنقدر خسته که می توانم آرام، سال ها در گور بخوابم. بی هیچ حسی. بی هیچ صدایی.
نگرانم. نگران تو. نگران زلال چشمهایت، دستهای لرزانت، قلب آرام و متینت و ...
نگرانم.
ای کاش می مردم و خیلی چیزها را نمی دیدم. ای کاش می مردم و اشکهایت را نمی دیم. طنین صدایت هنوز گوشهایم را پر کرده است. هیچ نمی شنوم، جز صدای تو. صدای لرزان تو در آخرین لحظه هایی که گوشی را قطع کردی و گفتی "خداخافظ"....
ای کاش می مردم ! ای کاش میان انبوهی از خاک له می شدم و به آرامش ابدی می رسیدم. ای کاش !
عزیزم، نازنینم، دوستت دارم برای همیشه !
خداحافظ
وروجک تو : کاوه

هیچ نظری موجود نیست: