شنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۳

عيد امسال مثل هر سال نبود. شكوه نداشت. عظمت نداشت. انگار سال به سال شكوه از زندگي ما دورتر مي شود. عيد امسال كم شكوه تر از پارسال و همينطور ساير وقايع. نمي دانم ! شايد به خاطر بد موقع بودن سال تحويل. شايد به خاطر اتفاقاتي كه اين هفته ي اخير در زندگي ام افتاد. شايد به خاطر اينكه 1 سال بزرگتر شده ام و بيشتر مي دانم و بيشتر مي فهمم. شايد به خاطر قلبم و احساساتم كه درد مي كنند. شايد به خاطر sms هايي كه مي فرستم و نمي روند. شايد به خاطر اينكه كسي نيست تا شاد و زنده فرياد بزنم و عيد را به او تبريك بگويم، او هم بخندد و دستم را بگيرد و عيدم را تبريك بگويد. آري ... آنهايي كه مي خواهم و بايد باشند، نيستند. رفته اند، بعضي هاشان مرده اند، بعضي هاشان در خانه هاي شان زير يوق پدران و مادرانند و نمي توانند شادي يك عيد جوان را تجربه كنند. آنهايي كه بايد باشند نيستند و آنهايي كه هستند مرا راضي نمي كنند. دلم عيد بي باران مي خواهد. دلم آفتاب مي خواهد. دلم صداي آشنا مي خواهد. دلم گوش شنوا مي خواهد. آري ... دلم عيد بي باران مي خواهد. دلم آفتاب مي خواهد...

هیچ نظری موجود نیست: