جمعه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۲

هر چه سعی می کنم افکارم را کمی جمع و جور کنم و 4و5 خط درست و حسابی بنویسم نمی توانم.
حس می کنم باید یک رمان بنویسم. باید از همین الان شروع کنم و یک رمان بنویسم. نوشتنش را چند سال طول دهم و شبانه روز بنویسم. نه برای این که چاپش کنم و مشهور شوم. نه ! فقط برای این که رمان نوشته باشم. برای خودم، برای آنهایی که باید درباره ی شان بنویسم. برای آنهایی که باید شخصیت های رمان من باشند و برای خودم که راوی باشم. باید بنویسم. آنقدر که از نوشتن خسته شوم و دیگر کسی در زندگیم نباشد که درباره اش ننوشته باشم.
افسوس که نمی توانم ... افسوس !

هیچ نظری موجود نیست: