چه قدر محبتهای ما انسانها به هم پوچ و بی پایه است. چه قدر بی دلیل همدیگر را دوست داریم و بی دلیل همدیگر را دوست ندارم. در واقع چه قدر خودپسندانه خودمان را دوست داریم. به دیگران برای خودمان عشق میورزیم نه برای آنها. تا روزی که آنها عشق به خودمان را در ما زنده نگه میدارند دوستشان داریم. هرگاه هم احساس کنیم آدمهای جدیدی باید بیایند و این احساس عشق به خود را زنده نگه دارند، به سراغ آنها، آدمهای جدید، میرویم. وقتی منافعمان در خطر باشد راحت همه چیز را فراموش میکنیم، انگشتمان را محکم به سمت دیگری میگیرم و فریاد می زنیم، توهین می کنیم، عشق و احساس را فراموش می کنیم و فقط به خومان به این وجود مطلق فکر می کنیم.
همه چیز شکوهش را از دست داده است. وقتی پسر تو روی پدر می ایستد و فریاد می زند، می فهمی پدر دیگر شکوه ندارد. وقتی پدر برای فرار از ناتوانی هایش با انگشت سرکوب پسر را خطاب قرار می دهد می فهمی پسر دیگر شکوه ندارد، می فهمی که خانواده دیگر شکوه ندارد. می فهمی که تو مطعلق به جای دیگری هستی. باید بروی. آری من مطعلق به جای دیگرم. اما هر کجا هم بروی این انگشتهای سرکوب روس سرت، فکرت و ذهنت فرود می آید. حالا لمس می کنم که فوکو چه گفت. "قدرت در فرد وجود دارد نه در حکومت". قدرت در من وجود دارد، در تو ! در تک تک افراد. به انگشتانم که نگاه می کنم می بینم اینها هم انگشتان سرکوبند ! چه بارها که من با همین انگشتان خطاب کردم و سرکوب کردم.
همه چیز در حال فروپاشی است. دارم از هم جدا می شودم. در سینه ام دردی احساس می کنم که انگار هر لحظه از دورن به بیرون می جهد. مغزم می خواهد به دیوار بپاشد و من آرام به گوشه ای پرت شوم.
ای کاش آرام به گوشه ای پرت می شدم و فعلا فقط صدای این موسیقی را می شنیدم .... Just my imagination, just my imagination, just my imagination, ….
دوشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۴
دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۳
نمیدانم چرا هر وقت دلم میگیرد هوای نوشتن میکنم. یعنی از هر 100 باری که دلم میگیرد هوای نوشتن به سرم میزند. شعرهایم گم شدهاند ! تعدادی نیمه کاره در ذهنم باقی ماندهاند، تعداد بر کاغذ و تعدادی این ور و آن ور کتابهای درسی و رمانها و .... !
امسال هم رو به اتمام است. هر سال پایان سال بوی غریت میگیرم ! بوی تنهایی ! 22 سال گذشته است ! نمیدانم چه قدر باقی مانده.... یک سال، یک روز، یک ساعت یا یک لحظه ! فقط میدانم که بافی مانده ! میدانم که روزهای دیگر در راه است، شبهای دگر، هم خوابیهای دگر با زنان دگر، عشق ورزیها و هوس رانیهای دیگر ! روزمرگیهای دیگر، کتابهای دیگر، نویسندههای دیگر، موسیقی های دگر و این تقدیر .... این تقدیر که میآید ... پشت سر من، تو و ... تا ابد میآید !
کاوه 24/ 12 /83
امسال هم رو به اتمام است. هر سال پایان سال بوی غریت میگیرم ! بوی تنهایی ! 22 سال گذشته است ! نمیدانم چه قدر باقی مانده.... یک سال، یک روز، یک ساعت یا یک لحظه ! فقط میدانم که بافی مانده ! میدانم که روزهای دیگر در راه است، شبهای دگر، هم خوابیهای دگر با زنان دگر، عشق ورزیها و هوس رانیهای دیگر ! روزمرگیهای دیگر، کتابهای دیگر، نویسندههای دیگر، موسیقی های دگر و این تقدیر .... این تقدیر که میآید ... پشت سر من، تو و ... تا ابد میآید !
کاوه 24/ 12 /83
فصل تازهی زندگی من بیعنوان آغاز شد. آنقدر ناگهانی و غافل که نتوانستم عنوانی برایش بیابم !
فصلی کوتاه، فقط چند صفحه ! روز اولی که آغاز شد به گمانم طولانی آمد و ممتد. کم کم که جلوتر رفتم دریافتم که کوتاه بود و پربرخورد، پر از حادثه و ... ! چه ناگهان هم تمام شد ! مثل آغازش ! آغازش آنقدر سریع بود که نفهمیدم چه طور فصل قبل را تمام کردم ! بهتر است بگویم نیمه کاره رهایش کردم. نمیدانم فصل قبل کجاست. کجای این کتاب. ترتیب فصلها را گم کردهام و فقط منتظر سرآغاز فصل دیگر نشستهام.
امروز روز سختی بود. باران هم که گرفت سختتر شد. سیگار هم که نداشتم و حس و حال از خانه بیرون رفتن هم نبود و امروز را سختتر کرد. سکوت را تحمل کردم، سردرد و برای نیروی انتظامی دری بری ترجمه کردم. احتمال میدهم که فردا سختتر از امروز باشد. فردا که باید صدای شادی و هیجان و آتش و ترقه را تحمل کنم. فردا که باید باز هم کنج این اتاق بشینم و به گذشته فکر کنم. فردا که باید باز هم به این ادعای پوچ برسم که "من اینجا بدجوری تنهایم" !
احساس میکنم کاشکی رشته تحصیلیام ادبیات نبود ! آنهم ادبیات انگلیس ! کاشکی نمیدانستم ! کاشکی مثل دیگر آدمها حتی نمیدانستم که نمیدانم ! کاشکی فلسفه بلد نبودم حتی همین چند جملهی پیش پافتاده را ! کاشکی رمان نخوانده بودم، نمایشنامه نخوانده بودم .... و شعر بلد نبودم !
ای کاش اینقدر صبر نداشتم ....
ای کاش ....
کاوه 24/ 12/ 83
فصلی کوتاه، فقط چند صفحه ! روز اولی که آغاز شد به گمانم طولانی آمد و ممتد. کم کم که جلوتر رفتم دریافتم که کوتاه بود و پربرخورد، پر از حادثه و ... ! چه ناگهان هم تمام شد ! مثل آغازش ! آغازش آنقدر سریع بود که نفهمیدم چه طور فصل قبل را تمام کردم ! بهتر است بگویم نیمه کاره رهایش کردم. نمیدانم فصل قبل کجاست. کجای این کتاب. ترتیب فصلها را گم کردهام و فقط منتظر سرآغاز فصل دیگر نشستهام.
امروز روز سختی بود. باران هم که گرفت سختتر شد. سیگار هم که نداشتم و حس و حال از خانه بیرون رفتن هم نبود و امروز را سختتر کرد. سکوت را تحمل کردم، سردرد و برای نیروی انتظامی دری بری ترجمه کردم. احتمال میدهم که فردا سختتر از امروز باشد. فردا که باید صدای شادی و هیجان و آتش و ترقه را تحمل کنم. فردا که باید باز هم کنج این اتاق بشینم و به گذشته فکر کنم. فردا که باید باز هم به این ادعای پوچ برسم که "من اینجا بدجوری تنهایم" !
احساس میکنم کاشکی رشته تحصیلیام ادبیات نبود ! آنهم ادبیات انگلیس ! کاشکی نمیدانستم ! کاشکی مثل دیگر آدمها حتی نمیدانستم که نمیدانم ! کاشکی فلسفه بلد نبودم حتی همین چند جملهی پیش پافتاده را ! کاشکی رمان نخوانده بودم، نمایشنامه نخوانده بودم .... و شعر بلد نبودم !
ای کاش اینقدر صبر نداشتم ....
ای کاش ....
کاوه 24/ 12/ 83
نقش زنانی بر دیوار این غار حک شده است
که در امتداد این جاده عشقبازی میکنند و هوسرانی
نقش درختانی که انبوهند
و گیاهانی که از پس آنها واماندهاند !
نقش امیال متمایز
و واژههای مترادف !
نقش مسافران جنوب با داسهای شکسته،
لبهای قاچ قاچ و چهرههای همیشه خسته !
نقش خورشید، ماه و ستاره
که در امتداد این جاده یکی پس از دیگری خود مینماید !
نفش خاکستر، دود و کمی آنطرفتر هوس !
آدمهای دل شکسته
قلبهای واشکسته
و ....
کاوه 24/ 12/ 83
که در امتداد این جاده عشقبازی میکنند و هوسرانی
نقش درختانی که انبوهند
و گیاهانی که از پس آنها واماندهاند !
نقش امیال متمایز
و واژههای مترادف !
نقش مسافران جنوب با داسهای شکسته،
لبهای قاچ قاچ و چهرههای همیشه خسته !
نقش خورشید، ماه و ستاره
که در امتداد این جاده یکی پس از دیگری خود مینماید !
نفش خاکستر، دود و کمی آنطرفتر هوس !
آدمهای دل شکسته
قلبهای واشکسته
و ....
کاوه 24/ 12/ 83
اشتراک در:
پستها (Atom)