پنجشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۳

آنقدر ذوق زده بودم كه نخوابيدم. يادم نمي آيد تا كنون براي اتفاقي از اين دست، تا اين حد ذوق زده شده باشم. نمي توانستم اين يكي را مثل بقيه ساده و تكراري تلقي كنم. نه، نمي توانستم ! لبخندي كه روي لبانم بود انگار از ناخود آگاهم بود. ساعتها نخوابيدم. دو دستم را زير سرم زدم، به سقف نگاه كردم و فكر كردم. به سقف فكر كردم. شايد براي اولين بار در اين 22 سال، من عميقا" سقف را مي نگريستم و به آن فكر مي كردم و شايد سقف هر شب مرا مي نگرد و به من فكر مي كند. به اين فكر مي كردم كه شايد اگر من سقف بودم، فرو مي ريختم. نه براي اينكه استقامت سقف بودن نداشتم، براي اينكه آن شب من چيز ديگري در سقف مي ديدم. كسي را در سقف مي ديدم كه نمي توانستم فرو نريزم. نمي توانستم همينطور ساكن و آرام آن بالا بماندم، بايد فرو مي ريختم !
حرف هايي كه پاك و بي آلايشند و از انتهاي احساسات يك نفر مي آيند، امشب مرا با خود تا مرز مرگ بردند. نه يك بار بلكه چندين بار. كاشكي همه چيز همين جا تمام مي شد و من او را مي بلعيم. نه اينكه همه چيز همين جا به انتها مي رسيد، بلكه اين انتهاي فاصله اي مي شد هر چند كم و شروعِ دربرگرفتنِ او مرا و من او را. كه اينطور هم شد. امشب احساسِ فشردگي مي كنم. فشردگي اي لذت بخش. احساسِ فشار و جمع شدگي مي كنم. آن هم لذت بخش. امشب احساس مي كنم كه ديوانه اي هستم در قفس مانده. آري، ديوانه اي در قفس مانده. و حالا ديوانه ي ديگري به اين قفس اضافه مي شود. نه من مي گريزم، نه او. ما بر هم انباشت مي شويم، بر هم مي زاييم. امشب آرامش خاصي دارم، خيلي آرام، خيلي. چه قدر راحت و ساده حرف مي زند. از واژه ها نمي ترسد و از آنها نمي گريزد. آنچه مي خواهد بگويد را با ساده ترين و پاك ترين واژه ها بيان مي كند. جاي چنگ واژه هايش را بر احساساتم حس مي كنم. مرا چنگ مي زند ... مرا چنگ مي زند ! او مرا چنگ مي زند ... !

هیچ نظری موجود نیست: