یکشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۳

من امشب از این تنهایی خوشحال
و از این غربت شاد،
از حادثه دورم.
شبی اما با پیچش موهایت در موهایم
با نگاهِ بی مجالت بر اندامم
با چرخش دستانت در دستانم
دگرگون خواهم شد.
دستها در انتظار و
چشمها پر از خجالت شهوت.

حادثه،
یگانه عشق است و
یگانه زندگی
و من از حادثه دورم.
من از نگاه بی کران آفتاب صبحگاهی
بر پوست نمناکم خوشحال و
اما از حادثه دورم.

حادثه،
تراوشِ گه گدارِ آب،
رقص انگشتان تو در آفتاب است.
من از حادثه دورم.

حادثه،
آمیزشِ آفتاب داغِ ظهرگاهی
با مهتاب منتظر شبانگه است.
مجالی کن،
مجالی کن،
تازه دم صبح است.

کاوه
20/1/83

هیچ نظری موجود نیست: