چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۸

دردهای سه گانه

خوشمزه بودند! یک جور طعم تکرارنشدنی و عجیب! یک جور احساس خاص مثل فراموشی برای لحظه‌ای کوتاه. فراموش کردن همه‌ی دقدقه‌ها و دردسرهای یک روزکاری یا شاید فراتر از آن فراموش کردن همه‌ی شکست‌ها و تلخی‌های یک زندگی پر از فراز و نشیب. چشمهایم را که می‌بستم فراموش می‌کردم کجا هستم، که هستم ، چه وقت از روز است یا .... فقط دلم می‌خواست حسش کنم از عمق وجودم.

اصلا مثل تقابل دو مرد برای تصاحب یک زن نبود. فکر کن تلفنت زنگ بخورد، یک شماره‌ی ناشناس و یک دوست قدیمی که فقط دلش خواسته حالت را بپرسد یا اصلا کسی اشتباهی تماس گرفته است یا خیلی اتفاقی هوس کرده با آدم جدیدی آشنا شود و آن آدم تو هستی. مثل فیلم‌های کارآگاهی که تلفن‌ها نابهنگام زنگ می‌خورند، آدم‌های ناشناس با صداهای گرفته حرف‌هایی نامفهوم می‌زنند و تو را در تعلیق و ابهام رها می‌کنند و سپس تلفن قطع می‌شود.

نه! اصلا مثل تقابل دو مرد برای تصاحب یک زن نبود. نه جنگی بود و نه دعوایی. شاید اصلا زنی هم در کار نبود. شاید همه چیز توهمات و خیالات مردی است که از آلزایمر رنج می‌برد و در زمان گم شده است. تفاوت حال و گذشته و آینده را نمی‌داند و آدم‌ها را از یکدیگر تشخیص نمی‌دهد. حتی خودش را که در آینه می‌بیند نمی‌شناسد. بنابراین اصلا اتفاق عجیبی نیافتاده است. تلفن زنگ می‌خورد. او نه خودش را می‌شناسد نه کسی که با او تماس گرفته است را و نه هیچ کس دیگری را. صدای زنی از آن سوی خط برایش آشناست ... اما فقط لحظه‌ای کوتاه ... نه! او آن زن را نمی‌شناسد. او هیچ کس را نمی‌شناسد. تلفن قطع می‌شود و او نمی‌داند که نمی‌شناسد. او هرگز نمی‌فهمد که هیچ کس را نمی‌شناسد و آلزایمر دارد. انگار واقعیت دنیا از نگاه او همینطور بود که می‌دید. یعنی همین واقعیتی که آن را می‌دید و نمی‌شناخت اما باورش داشت.

دیگر هیچ صدایی نمی‌آمد جز صدای دارکوب‌ها که حالا می‌کوبیدند در مغزش و صدای بوق، بوق ماشین‌هایی که برای رسیدن عجله داشتند و وقتی رسیدند دیر بود. چون همیشه دیر می‌رسیدند تصمیم گرفتند دیگر بوق نزنند، آرام و با دقت رانندگی کنند. اما همیشه راننده‌های دیگری بودند که بوق می‌زنند و آنها را هم به بوق زدن وا می‌داشتند. پس صدای بوق همیشه بود و صدای دارکوب‌ها که می‌کوبیدند در مغزش. دیگر هیچ صدایی نمی‌آمد جز صدای زنگ تلفن و صدای مردی که خودش می‌گفت بزرگ است و صدای زنی که به نظر آشنا می‌آمد. تلفن قطع می‌شود دیگر صدایی نمی‌آید جز انعکاس صدای مردی که انتهای صدایش می‌لرزید و او سعی می‌کرد این لرزش را پنهان کند و صدای زنی که ... کاشکی صدایش نمی‌آمد. ظاهرا دیگر هیچ صدایی نمی‌آمد جز صدای تپش قلب او در آغوش تو، صدای نفس کشیدنش در گوش تو، صدای بوسه‌هایش،

بوسه‌هایش، بوسه‌هایش، بوسه‌هایش،

بوسه‌هایش، بوسه‌هایش، بوسه‌هایش، بوسه‌هایش، بوسه‌هایش، بوسه‌هایش، بوسه‌هایش، بوسه‌هایش، بوسه‌هایش، بوسه‌هایش،

بوسه‌هایش، بوسه‌هایش، بوسه‌هایش، ....

(چون آنها همدیگر را زیاد می‌بوسیدند، خیلی زیاد)، صدای دستهایش که روی تن تو می‌لغزیدند و صدای حرف‌هایی که نمی‌زد ولی تو می‌شنیدی. هیچ صدای دیگری نمی‌آمد. او نه تنها آدم‌ها را از یکدیگر تشخیص نمی‌داد، نه تنها در زمان گم شده بود، نه تنها نمی‌فهمید کجاست، بلکه دیگر صداها را هم تشخیص نمی‌داد ولی کر نبود، کور هم نبود فقط کمی از آلزایمر رنج می‌برد.

او ساده شده بود و به سادگی این همه اتفاق می‌خندید. اتفاق‌هایی که فقط کمی ناگوار بودند مثل برخورد دو عابر در خیابان که با یک ببخشید حل می‌شود، لبخندی مصنوعی، نگاهی اما معنی‌دار و عابرها همیشه به راهشان ادامه ‌می‌دهند و دائما در خیابان‌های شلوغ به یکدیگر برخورد می‌کنند، می‌گویند ببخشید، لبخند می‌زنند، از همان مصنوعی‌ها و سپس به راهشان ادامه می‌دهند. اما داستان آدم‌هایی که آلزایمر دارند کمی فرق می‌کند. آنها زمان و مکان را تشخیص نمی‌دهند، صداها و چهره‌ها را نمی‌شناسند و فرق واقعیت و تخیل را نمی‌دانند پس به راحتی در خیابان‌ها گم می‌شوند، از برخورد با سایر عابرها می‌ترسند اما وقتی با عابری برخورد کنند فقط نمی‌گویند ببخشید، لبخند بزنند (از آن مصنوعی‌ها) و سپس به راهشان ادامه دهند.

شاید دیگر دلیلی برای نوشتن ادامه‌ی این مطلب وجود ندارد. چون من کمی آلزایمر دارم، کمی گیجم و هنوز نمی‌فهمم چه شده! نمی‌دانم از کجا بنویسم. یعنی حسی برای نوشتن الان در من وجود ندارد به جز حس درد. مثلث سه‌گانه‌ی درد، دردهای ظاهری بدنم. راس اول این مثلث درد سرم است، راس دوم آن دلم و راس سومش قلبم. البته ناگفته نماند که گاهی درد خفیف دندانم ترکیب این مثلث را بر هم می‌زند و نظم موجود در ساختار سه‌گانه‌ی دردهای ظاهری در بدنم را مختل می‌کند. باید اعتراف کنم به لطف پروفن و برای حفظ هر چه بیشتر نظم دردهای سه‌گانه، درد دندان خفیف شده است ولی سه درد دیگر همچنان با قدرت باقی‌اند. دیگر نیمه‌های شب است و وقت خواب. به گمانم صبح که بیدار شوم دو درد از دردهای سه‌گانه رهایم کرده باشند، درد سر و درد دل. تنها دردی که باقی می‌ماند درد قلب است. باید بروم دکتر قلب و نوار قلب بگیرم. فرقی نمی‌کند نوار باشد، سی‌دی یا دی‌وی‌دی. یک چیزی باشد که توی قلب مرا نشان دهد. زیاد می‌تپد، تند هم می‌تپد آنقدر که گاهی احساس می‌کنم یک آن خواهد ایستاد. مادرم همیشه می‌گوید هیچ چیز در ایران استاندارد نیست. مثل قلب من، حتما قلب من هم استاندارد نیست. یا شاید هم رابطه‌ای بین قلبم و آلزایمرم باشد. از وقتی آلزایمر گرفتم، در خیابان‌ها گم شدم، آدم‌ها و صداها، زمان و مکان و واقعیت و تخیل را از هم تشخیص ندادم، از همان روزها بود که قلبم خراب شد.

دیگر هیچ صدایی نمی‌آید، نه صدای زنگ تلفن، نه مردی مدعی و نه زنی درمانده. درماندگی زن‌ها در طول تاریخ موضوعی مورد علاقه‌ی منتقدین، فمینیست‌ها و هزار جور آدم دیگر بوده است که اکنون از دامنه‌ی بحث من خارج است، نکته‌ی جالب برای من صدای اوست. صدایی که به نظر آشنا می‌آمد و سپس میان هزاران صدای دیگر گم شد، تکه پاره‌های حرف‌هایش، خنده‌هایش، سکوتش، نفس‌هایش، بوسه‌هایش، قلبش، دستانش و ....

این دردهای سه‌گانه دائم قوی‌تر می‌شوند و اثر پروفن‌ها ضعیف‌تر. باید بخوابم. فردا یک روز کاری است پر از دقدقه‌ و گرفتاری و فرصتی برای فراموشی نیست. باید بخوابم و در خواب فراموش کنم. این طوری کم کم در خواب زندگی می‌کنم و در بیداری فراموش. خواب‌ها شیرین‌ترند. دیگر هیچ صدایی نمی‌آید، هیچ صدایی ...

کاوه

17 آذر 1386

هیچ نظری موجود نیست: