همیشه فکر میکنم نباید آنطور که انتظار میرود زندگی کنم. انگار دلم نمیخواهد تن به معیارها و خواستهای اجتماعی دهم. انگار دقیقا در همان لحظهای که انتظار میرود "شود" بر خلاف انتظار "نمیشود" یا بهتر است که "نشود". دلم نمیخواهد مثل بقیه آنطور که باید باشم، باشم. دلم میخواهد متفاوت باشم، نه در ریخت و قیافه و مو و لباس و ... ! دلم میخواهد روش زندگیم متفاوت باشد. دلم میخواهد ............... میدانی نمیدانم دلم چه میخواهد !
فقط همین را میدانم که الان در این لجظه از زندگیام دلم نمیخواهد دانشجوی فوق لیسانس باشم. دلم نمیخواهد من هم دکترا بگیرم و استاد شوم. دلم نمیخواهد یک عمر دیگر این اراجیف را بخوانم و سر کلاسها تحویل دیگران دهم. دلم نمیخواهد زندگی را از اینی که هست برای خودم و دیگران پیچیدهتر کنم. دلم میخواهد با بازوهای خالکوبی کرده در ونیز، گارسن رستورانی دنج و کوچک باشم و از بوی قهوه و الکل و سیگار تب کنم. دلم میخواهد زندگی کنم .... آزاد باشم ... دلم میخواهد گارسنی کنم و ادبیات بخوانم و لذت ببرم، نه اینکه استاد باشم، ادبیات بخوانم، تحلیل کنم و هی آن را برای خودم و دیگران پیچیدهتر کنم.
اصلا دلم نمیخواهد به فردا فکر کنم؛ به مدرنیسم، به پستمدرنیسم، به فمینیسم، به ...ایسم، به اقتصاد، به سیاست، به هنر، به ادبیات، به انرژی هستهای، به شیطان بزرگ، به .... دلم نمیخواهد فکر کنم.
از اینکه قیافهی آدمهای روشنفکر را بگریم و حرفهای قلمبه سلمبه بزنم حالم به هم میخورد. اصلا از هر چی حرف قلمبه و سلمبه است، حالم به هم میخورد. از اینکه هی مرا قضاوت میکنند، هی مرا تحلیل میکنند، آیندهام را، حالم را گذشتهام را تحلیل میکنند، برنامه ریزی میکنند و پیشبینی میکنند حالم به هم میخورد.
واقعا فقط دلم میخواست که ای کاش میشد برای خودم زندگی کنم ... فقط برای خودم.
کاوه
22 تیر
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر