چشمهایت را میان این تاریکی پنهان باز نگه داشتهای، هرچند خندهات انگار پر از کنایه است و چهرهات تجسم حسی میان رفتن و ماندن. نه این تاریکی تهدیدی نیست بر آرامش تو بلکه همان آرامش خود توست برای ماندن. اما انگار در انتهای وجودت لرزشی کوچک، ترسی پنهان یا شاید حسی سرکوب شده میگوید برو!
سرت را بالا نگه داشتهای، دستت را زیر چانهات زدهای و زل زدهای توی چشمهای من. انگار میخواهی چیزی بگویی ولی نمیگویی! انگار میخواهی فریاد بزنی ولی نمیزنی! میخواهی اشک بریزی ولی نمیریزی! ترجیح میدهی همین طور پر از سکوت، پر از وقار بنشینی و شکوه نکنی، زل بزنی به نقطهای مبهم در آینده. نگاهت به آینده است، انگار آن دوردستها نقطهای مبهم، پراز پرسش را میبینی و میخواهی سر از رازش در بیاوری.
نیمی از ذهنت آزاد و رهاست در خلوت تاریک خودت و نیمه دیگر گرفتار و گیج میان این همه خطهای مشوش مثل مار به خود میپیچد. و تو به آرامی توازن هر دو نیمه را برقرار ساختهای.
خوب به صدای تیک تاک ساعت مچیات گوش کن. در این خلوت تاریک شفاف تر از همیشه جلوه میکند مثل صدای نبض!
کاوه 16/2/84
جمعه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۴
سهشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۴
از آسیابهای بادی گذشت، از آسمانهای ابری، از رگبارهای بهاری، از میان جنگلهای انبوه، از کنار رودخانه های پرخروش، از میان گندمزارهای طلایی، از کنار مردمانی که با گاری هایشان شبدر تازه جا به جا می کردند، از عمق آوازهای فولکولوری که دختران برای معشوقه هایشان می خواندند و می رقصیدند،از دل کویر گذشت، از میان دریاچه هایی که خشک شده بودند، از میان جنگلهایی که در آتش سوخته بودند، از کنار کلبه هایی که هنوز ردپای تانک را بر سقف های فروریخته شان حس می کردی، از کنار مترسکهایی که نگهبان مزرعه های خشک بودند، از کنار کلاغهایی که سکوت گورستان را با قارقارهایشان در هم می شکستند، از کنار دخترکهایی که پابرهنه عروسک می فروختند، و زنانی که در شهادت شوهرهایشان زار زار می گریستند، ...
گذشت و گذشت، رفت و رفت و ...
به درخت پیر که رسید، آنقدر خسته بود که زانو زد. از روی برگ، قطره سر خورد در امتداد نگاه مرد که زانو زده بود پای درخت پیر و نگاه مرد در فضای بی کران آنسوی برگ گم شد و چشمهایش را بست.
کاوه 13/2/83
گذشت و گذشت، رفت و رفت و ...
به درخت پیر که رسید، آنقدر خسته بود که زانو زد. از روی برگ، قطره سر خورد در امتداد نگاه مرد که زانو زده بود پای درخت پیر و نگاه مرد در فضای بی کران آنسوی برگ گم شد و چشمهایش را بست.
کاوه 13/2/83
It’s something that controls my life in the way that it wants.
Something powerful,
Something simple but complex,
Something which I feel it but I can’t touch it.
It’s something that pushes me forward through incidents of life.
Something immortal,
Something that never change,
I don’t know …
But may be it’s my immortal FATE!
Kaveh 13/2/83
Something powerful,
Something simple but complex,
Something which I feel it but I can’t touch it.
It’s something that pushes me forward through incidents of life.
Something immortal,
Something that never change,
I don’t know …
But may be it’s my immortal FATE!
Kaveh 13/2/83
اشتراک در:
پستها (Atom)