پنجشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۵

به اين فكر مي‌كردم كه چگونه با گذرت آن صحنه از زندگي‌ام را در آن لحظه بريدي و قاب كردي و به من هديه دادي كه تا مدتها در ميان آن قاب مشكي تزئين شده بر ديوار آبي اتاق من خودنمايي ميكرد و اكنون چسبيده به انتهاي پر گرد و غبار انبار و ساكت نگاه ميكند بر دستان تو كه زماني رنگ پاشيدي بر چهره اش.


كاوه

آذر 85

۲ نظر:

ناشناس گفت...

كمي از ديشب، كمي هم از امروز صبح :

ساعت 10 و اندكي :
مامان بزرگ : "اعصابم خرد ميشه وقتي به تو نگاه مي كنم. چه طوري موهات رو كه ريخته تو صورتت تحمل مي كني ؟"

ساعت 10 و بيشتر از اندكي :
مامان : "كاوه جان مي خواي چند تا ميز ديگه هم سفارش بدم بيارن تا شما راحت پاتو رو هر كدوم دوست داشتي بذاري !!! "

ساعت كمي مانده به 11 :
بابا : "بچه اينقدر چرق و چروق نكن. اين انگشتاي لا مصب و ول كن. آرترز ميگيريا. يه دقه نشستيم يه چيزي ببينيم."

ساعت بيشتر از 11 :
خواهر: " صداي تلويزيونو كم كن، مي خوام بخوابم."

ساعت 2 نيمه شب :
او گشنه و خسته است. پس چت كردن همين جا تمام مي شود.

ساعت بين 2و3 :
اه ! اين نوشته ها چرا پابليش نميشن !!!!!

ببخشيد ساعت دم دستم نسيت:
من گشنه ام و چيزي براي خوردن نمي يابم.

ساعت نزديك 3 :
خوابم نمي برد.

ساعت 4 و يه كم :
تازه پشت پلكهايم گرم شده است كه گلاب به روتون بايد برم دستشويي.

ساعت .... :
نميدانم كي خوابم برد.

ساعت 12 ظهر :
با مشت و لگد و فكر به تاريخ اسلام و ريشه هاي انقلاب اسلامي از رختخواب دل ميكنم.

ناشناس گفت...

اینا رو یادت هست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/...