نه! انگار اینجا هرگز انسانهایی متولد نشدهاند. هی چرخیدیم و چرخیدیم در امتداد آن دشت، هی رقصیدیم و رقصیدیم در پی هم و از نگاه ممتد به بیکران آبی، همدیگر را یافتیم در آغوش سرد باران و خندیدیم. خندیدیم و خندیدیم تا به کودکی رسیدیم. لحظه آرام شد و زمان کند. سرم گیج رفت و تنم خیس شد. نگاهم ممتد شد و چشمهایت در قاب چرخان چشمهایم، چرخید.
پرواز کرد. رفت تا از آن بالا مرا بنگرد و من از این پایین او را. چه قدر دلم میخواست از آن بالا مرا نگریستن را تجربه کنم، تو را نگریستن را، دشت را، دره را و به آنجا برسم که ناگهان افق گره خورد در نارنجی کبود خورشید و سپس آرام پایین بیایم، همسطح همهی خوابهای ظهر بهاری.
کاوه 13/5/83
پنجشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۴
دلم لک زده برای نگاهت. برای اینکه بفهمم، با چشمان خودم ببینم همین الان چه شد در آن چهرهی نازت. برای اینکه لمس کنم کوچکترین تکان چهرهات را و زل بزنم به ژرفای چشمان همیشه خندانت.
اینها حرفهای تو بود برای من. و تو هرگزنشنیدی آنچه در انتهای دل من پرسه زنان خواب را از چشمانم ربود و هرگز بر زبانم جاری نشد. نتوانستم یعنی جرات نکردم بگویم!
در توان من نیست پاسخ این همه عشق را دادن!
کاوه 13/5/83
اینها حرفهای تو بود برای من. و تو هرگزنشنیدی آنچه در انتهای دل من پرسه زنان خواب را از چشمانم ربود و هرگز بر زبانم جاری نشد. نتوانستم یعنی جرات نکردم بگویم!
در توان من نیست پاسخ این همه عشق را دادن!
کاوه 13/5/83
اشتراک در:
پستها (Atom)