بچه که بودم از پدرم پرسیدم: "ده دقیقه زمان زیادی است؟"
پدرم با کمی تامل جواب داد: "آره بابا. برای تو زیاده."
آن روز نفهمیدم که چرا پدرم میگوید "برای تو" زیاد است. نفهمیدم که فرق من با دیگران چیست؟
وقتی به دبستان میرفتم، مادربزرگم مرا تا مدرسه میبرد و به خانه می آورد. یکبار از او پرسیدم: "مامان تا مدرسه چه قدر راهه؟"
مادربزرگم جواب داد: "ده دقیقه."
آن روز به این فکر کردم که ده دقیقه زمان زیادی هم نیست، چرا که از خانه تا مدرسه راه زیادی نبود.
امروز که بزرگ شدم و درس خواندم و کار کردم و زندگی کردم میفهمم چرا آن روز پدرم در جوابم گفت: "برای تو زیاده".
بچه که بودم زمان برایم مفهوم دیگری داشت. زمان به واقع وسعت داشت. هر لحظه اش یک عمر بود. امروز که از صبح تا شب 100 تا از این ده دقیقه ها را تلف میکنم میبینم که هر عمرش فقط یک لحظه است، فقط یک لحظه !!
کاوه
مرداد 85
پنجشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۵
اشتراک در:
پستها (Atom)