پنجشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۲

اگه چشماشو مي بست، منو مي ديد. ولي چشماشو نبست.
بايد راه مي رفتم. بارون ميومد. نمي دونم چرا برف نميومد. اينقدر بارون اومد كه خسته شد ولي چشماشو هم نبست. و من اينقدر راه رفتم كه به هيچ جا رسيدم. پس تاكسي گرفتم. هنوز بارون ميومد. اينقدر تند و زياد كه انگار اصلا نيومد.
نگرانم شده بود: پس من كجا رفتم؟
بهش گفتم: نگران نباش. اگه مي دونستم كجا رفتم، خودم، خودم رو پيدا مي كردم.
او ديگه نگران نبود. چشماش رو هم نبست و من هم خودم رو پيدا نكردم.

هیچ نظری موجود نیست: