هر روز در يك ساعت مشخص او به ملاقاتم مي آيد. زندانبان با لگد به در سلولم مي كوبد و فرياد مي زند: "ملاقاتي". من، سرد و كرخ، گوشه تاريك سلولم كز كرده ام. با فرايادهاي زندانبان انگار نشانه هايي از حيات دوباره به سلول باز مي گردد. خروج از اينجا برايم سخت است. انگار اين ديوارها، اين تاريكي و اين در سنگين آهني آينه ي من است. او آمده است. بايد خودم را از اينجا جدا كنم، برخيزم و به او بپيوندم. زندانبان جلوتر حركت مي كند و من به دنبال او. اين راهروها، اين ديوارها و اين درها ... همه مسير را چشم بسته در ذهنم مرور مي كنم. چند قدمي بيشتر به كابين ملاقات نمانده. وارد كابين مي شوم و پشت اين ماشين لعنتي مي نشينم. زندانبان پشت سرم در را محكم به هم مي كوبد. صداي در هر چند محكم و خشن، نويد خوشايندي است از كابين تنهايي من و او. او كيلو مترها آنورتر پشت ماشيني مشابه ماشين من نشسته است و تايپ مي كند : "Salam" و من بي دريغ جوابش را مي دهم. انگشتانم روي صفحه كليد بالا و پايين مي روند و نگاهم روي تلويزون اين ماشين. انگار به دنبال چيز ديگري بيش از اين كلمه ها مي گردند و نمي يابند. سعي مي كنيم بخنديم، آرام و با وقار با هم گپي بزنيم و احساساتمان را از پشت اين ماشين لعنتي روي خطوط بفرستيم تا شايد ته مانده شان پس از كيلومترها پرواز نصيب مان شود. گه گاه براي هر چه واقعي شدن اين احساسات صورتك هايي كه قبلا در اين ماشين طراحي شده است را براي يكديگر مي فرستيم: صورتك خندان، صورتك گريان، عصباني، خجالتي و ... .
زندانبان فرياد مي زند: " ملاقات تمام". انگار همين چند لحظه پيش بود كه از سلولم خارج شدم. بر مي خيزم. دوباره همان مسير، همان راهروها، ديوراها و درها ... و همان سلول. سرد و كرخ ... سلول تنهايي من !
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر