چهارشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۲

خدايم آه خدايم صدايت ميزنم بشنو صدايم
از زبان کارو فريادت دهم٬ اگرهستی برس به فريادم!
خداوندا!
اگر روزی از عرشت به زير آيی
و لباس فقر بپوشی
و برای لقمه نانی غرورت را به پای نامردان بشکنی

زمين و آسمانت را کفر ميگويی٬ نميگويی؟

خداوندا اگر در روز گرماگير تابستانی
تن خسته خويش را بر سايه ديواری
به خاک بسپاری
اندکی آنطرف تر کاخ های مرمرين بينی

زمين و آسمانت را کفر می گويی٬ نمی گويی؟!

خداوندا اگر با مردم آميزی
شتابان در پی روزی
ز پيشانی عرق ريزی
شب آزرده و دل خسته
تهی دست و زبان بسته
بسوی خانه باز آيی

زمين و آسمانت را کفر می گويی٬ نمی گويی؟!
خدايا ! خالقا ! بس کن جنايت را
بس کن تو ظلمت را

تو در قرآن جاويدت هزاران وعده دادی
تو خود گفتی که نا مردمان بهشتت را نميبينند
ولی من با دو چشم خويشتن ديدم
که نا مردمان ز خون پاک مردانت هزاران کاخ ميسازند
خدايا ! خالقا ! بس کن جنايت را
بس کن تو ظلمت را

تو خود گفتی اگر اهرمن شهوت
بر انسان حکم فرمايد تو او را با صليب عصيانت
مصلوب خواهی کرد
ولی من با دو چشم خويشتن ديدم
پدر با نورسته خويش گرم ميگيرد
برادر شبانگاهان مستانه از آغوش خواهر کام ميگيرد
نگاه شهوت انگيز پسر دزدانه بر اندام مادر می لرزد
قدم ها در بستر فحشا می لغزد

خدايا ! خالقا ! بس کن جنايت را
بس کن تو ظلمت را

تو خود سلطان تبعيضی
تو خود فتنه انگيزی
اگر در روز خلقت مست نميکردی
يکی را همچون من بدبخت يکی را بی دليل آقا نميکردی
جهانی را اينچنين غوغا نميکردی

هرگز اين سازها شادم نميسازد
دگر آهم نميگيرد
دگر بنگ و باده و ترياک آرام نميسازد
شب است و ماه ميرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما در سکوت خلوتت آهسته ميگريم
اگر حق است زدم زير خدايی....!!!


شاعر : گمنام


هیچ نظری موجود نیست: