22 بهمن 1382، جاده رشت – بين لوشان و منجيل :
جاده بسته بود. 1 ساعت، بدون كوچك ترين پيشرفتي. مردم از ماشينهايشان پياده شده بودند و در اطراف جاده بي هدف پرسه مي زدند. بعضي ها به جلوتر مي رفتند و سعي مي كردند اخبار جديدي از ترافيك بياورند. هيچ كس دليل اين ترافيك وحشتناك را نمي دانست. شايد يك تصادف مرگبار، شايد خرابي جاده و ... . بالاخره با آمدن پليس ماشينها كمي تكان خوردند. اين ملت كه انگار از پس از چندين سال زندگي در جزيره اي دور افتاده حالا كشتي نجاتي پيدا كرده اند، به دنبال ماشينهايشان مي دويدند و هر كس به ماشينش مي رسيد از هر راه ممكن و با آخرين سرعت، راحت تر بگويم با نوعي توحش، خود را به جلوتر مي رساند. پليس براي رهايي از اين بار سنگين و غير مترقبه ي ماشين ها راحت ترين راه را انتخاب كرده و مردم را به بيراهه اي هدايت مي كرد و ادعا مي كرد پس از مدتي رانندگي در اين بيابان به منجيل خواهيد رسيد. از اين جا بود كه سناريو آغاز شد :
بيش از هزاران ماشين، همينطور بي هدف در اين بيابان مي رفتند. شب شده بود. تنها نور قرمز ماشينها روشن كننده ي اين بيابان سرد و تاريك و عامل محركي براي ادامه ي اين راه بود. هيچ كس نمي دانست به كجا مي رود. هيچ راه برگشتي هم نبود. همه بايد همينطور سرگردان به دنبال همديگر مي رفتند تا شايد به جايي برسند. كم كم ترافيك اين راه هم سنگين مي شد. به اين فكر مي كردم كه اگر در اين بيابان گير بافتيم، ديگر هيچ راهي جز انتظار نداريم. جاده، راهي بود خاكي، پر از پستي و بلندي و پيچ هاي خطرناك. مثل يك سفر اكتشافي، همه براي كشف اين بيابان و رهايي از اين سردرگمي به هر راهي مي زدند. گاهي به دو راهي مي رسيديم. بعضي ها از چپ مي رفتند و بعضي ها از راست. آنها كه از چپ مي رفتند از ما جدا شده بودند. ما هم از آنها جدا شده بودبم. ما ديگر يك راه را نمي رفتيم و نمي دانستيم كداممان راه درست را مي رويم. آنها به ما مي نگريستند و ما به آنها. در نگاه همه شك و ترديد غالب بود. كي به كجا مي رود؟ گاهي وقتها به بالاي تپه اي كه مي رسيديم، اشرافمان بر بيابان بيشتر مي شد و مي توانستيم دنباله هاي قرمز رنگ نور را كه در اين ور و آن ور بيابان سرگردان بودند، ببينيم. هر جا كه نگاه مي كردي، تعدادي ماشين بي هدف دنبال هم مي رفتند و ردي قرمز بر جا مي گذاشتند. آنقدر رفتيم تا متوقف شديم. ديگر نرفتيم. ديگر راهي نبود كه برويم. به جلو تر كه نگاه مي كردي هزاران ماشين پشت سر هم ساكن مانده بودند. پشت سر هم تاچشم كار مي كرد، ماشين در اين بيابان سرگردان بود. پياده شدم و راه افتادم تا شايد انتهاي اين جاده مرگ را بيابم. كم كم مردم از ماشينهايشان را خاموش كرده بودند و پياده شده بودند. چاي مي خوردند و گپ مي زدند. بعضي ها كه دل هاشان خوشتر بود، صداي پخش ماشينشان را زياد كرده بودند و بساط رقص راه انداخته بودند. بعضي ها آتش بازي مي كردند. بعضي جوان ترها، اين بيابان برهوت را جاي مناسبي براي جبران آزادي هاي نداشته شان يافته، سيگاري بار مي زدند و عرق خوري مي كردند. هر وقت به پايين تپه اي مي رسيدم، خيال مي كردم كه اين آخرين تپه ايست كه بالا مي روم. پشت اين تپه احتمالا دره ايست و ماشنها همينجا متوقف شده اند. بيابان تاريك شده بود و ديگر به سختي راه پيدا بود. از دور مي ديدم كه جمعيتي بالاي يك بلندي جمع شده اند. به گمانم حدسم درست بود. اينجا آخرش بود. سريع تر خودم را به آنجا رساندم. هر چند خيلي مشتاق بودم كه ببينم پايين اين بلندي چه خبر است، مي ترسيدم جلوتر بروم. قلبم تند تر مي زد و تشديد جريان خون را در بدنم حس مي كردم. جلوتر رفتم. پايين بلندي به راستي انتهاي اين جاده ي مرگ بود. جاده باريك باريك شده بود، طوري كه ماشينها يكي يكي به سختي تا پشت يك پيچ رفته بودند. جلوي پيچ، يك پرشيا در حالتي نيمه متعادل، همينطور ميان زمين و هوا مانده بود و بعد از آن هم ديگر راهي نبود. بعد از آن بيابان بود. بيابان ! متعجب و بهت زده مانده بودم. انگار اينجا آخر دنيا بود. به انتهايش رسيده بودبم. حس رسيدن به انتها، حس پوچي و سردرگمي، حس عروسك بودگي، حس ترس و وحشت، حس تنهايي، ...
برگشتم. به سختي ماشين خودمان را پيدا كردم. به ياد فيلم نمايش ترومن افتادم. ما ترومن بوديم و اينجا آخر دنيا. اما براي ترومن هنوز دري براي باز كردن مانده بود و براي ما نه ! 2 ساعت و نيم گذشت و هيچ اتفاقي نيفتاد. بعضي ها سعي كردند ارتباطي با جايي بر قرار كنند. اما اين موبايل هاي لعنتي در اين بيابان تاريك فقط وسيله اي براي اتلاف وقت بود. بعضي ها مي كقتند بايد برگرديم و بعضي ها مي گفتند بايد بمانيم. آخر مگر مي شد اين همه ماشين برگردند.
3 ساعت گذشت. دوباره از ماشين پياده شدم. برگشتم تا بلكه هم صحبتي پيدا كنم و ببينم تازه چه خبر. باور كردني نبود. نه ! باور كردني نبود. آن همه ماشين چه شدند ؟ كجا رفتند ؟ برگشتند ؟ نه ! باورم نمي شد. پشت سرمان فقط بيابان بود. بيابان ! دريغ از يك ماشين. تاريك تاريك ! آن همه نور كجا رفته بود؟ احساس خلا’ شايد هم آزادي ! نمي دانم ! برگشتيم. پس از 3 ساعت اكتشاف در اين بيابان، بي نيتجه، بر گشتيم. برگشتيم سر جاي اولمان. جاده باز شده بود. از آنجا تا منجيل فقط 7 دقيقه راه بود. 7 دقيقه اي كه براي ما تقريبا 4 ساعت گذشت. 4 ساعتي كه انگار 4 سال بود !!!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر